امیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدلامیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدل، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

اِليــــــــــــما

سحرخیزی امیر رضا

1391/7/9 9:31
نویسنده : اِليــــما
354 بازدید
اشتراک گذاری

این همه شتاب چرخه گردون شگفت انگیز می نماید

انگار این بار ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند، در کار شتابی با سرعتی بیشتر از نور که نگذراند من طعم گس و بینظیر این دقایق را تا عمق عمق وجودم بچشم تا ودیعه نگاه دارم برای فرداهای دورتر

تا یادم بماند تک تک این لذت های بکر تکرار ناشدنی را

امیرم سحر خیزی مادر، و من که بیشتر شب به واسطه تغذیه تو بیدارم با وجود سحر خیز بودنم صبح ها توان بلند شدن ندارم

آنقدر گریه می کنی و و بد گریه می کنی و حتی بر روی پا هم آرام نمی گیری که مطمین می شوم قطعا دلدرد آزارت می دهد اما...

همین که برمیخیزم خنده ای ظفرمندانه تحویلم می دهی و به بازی می پردازی

این شده که به عکاسی مشغول می شویم نمی دانم چقدر از تو انرژی می گیرد یا شاید هم پس از اطمینان از بیداری مادر حتی در حین بازی عکس به خواب می روی ، و من می مانم و لباس های اتو نشده ی تو دردانه

نمیدانی امیر تا روزهای نبودنت سخت ترین کار دنیا اتو کردن بود، پیشتر ها به بلک هزینه انجام اتو لباس هایم را نقدا پرداخت می کردم و بعد ترهای با بابا بودن ، خودش بی منتی تمام لباس هایم را اتو می کرد

و من همان آدم دیروز این روزهای تو را داشتن ، با میل و رغبت و سوزاندن هزار جای دست ، حتی لباس های  خانه ات را هم اتو می کنم دردانه ای مادر دردانه

امروز هم با هم کلی عکس گرفتیم کم حوصله تر از چهارشنبه آن هفته ها بودی ، بر سر صحنه عکس برداری از هوش رفتی  م من ماندم و کارهای نکرده خانه که انگار تمام شدنی هم نیست

و یک چیز دیگر ، جمعه ها که به واسطه تعطیلی و یک هفته خانه ماندن من و شما هم میهمان داریم و هم میهمانی میرویم............. شنبه ها روزهای سختی برایمان می شود انتظار موجودات دیگر و آغوش های بیشتر و قطعا هم بازی های بیشتری داری. دیروز آنقدر برایت شعر خواندم و آنقدر با دقت گوش کردی و واکنش نشان دادی که از حال رفتم عزیز دلم می کوشم تنهایی هایت را تا پایان هفته و رفتن به اولین مسافرت زندگیت پر کنم

دیروز خاله های مهربونت(همکارهای بابا جون) برات کلی لباس خوشگل خوشگل خریده و فرستاده بودند خیلی قشنگ بود مامانی دستشون درد نکنه امروز با همونا کلی عکس بازی کردم

لالایی کن بخواب مامان بیداره                      مثل هر شب لولوپشت دیواره

اگه سنگ بندازی تو آب دریا                        میاد شیطون باهات به جنگ و دعوا

(یه چیز یواشکی خاله سمیه حتما یادداستی که برات در مورد این نوشته میزاره اعتراض به این شعره مامانی !!!!!!!!!!!!!!!!!!!میگه بار منفی داره .باید صبر کنیم و ببینیم )

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

سمیه جون
9 مهر 91 12:07
سلام...نخیرم....از بار منفی لالایی واجب تر دارم واسه نوشتن....شما نمی دونی من چقدر حسودم مامان الهام؟؟؟؟؟چرا ننوشته بودی ما هم اومدیم دیدن امیررضا؟؟؟حتماً باید با آقای مهاجر می اومدیم تا می نوشتی؟؟؟نمی دونی چقدر بعدش متلک بارمون کرد واسه کادوی که خریده بودیم واستون


مهربون اونا نیومدند منم ازشون هیچ جوری نمی تونم تشکر کنم چون بعض هاشون و اصلا نمیشناسم و ندیدم از شما که کلی قبلش حینش بعدش خضوری و الکترونیکی تشکر کردم خانم دکتر نــــــــــــــــــه حسود نیستی امیر اینو می دونه
سمیه جون
9 مهر 91 12:12
راستی عکس گرفتن زیاد با فلاش واسه بچه ضرر نداره؟؟؟؟ ولی خوش به حالت که نیستی...بعضی وقتها کارهایی که انجام می دهم یعنی مجبورم می کنند که انجام دهند با ارزش هایم نمی خواند و من می مانم که چه کنم؟ نمی دانم که تو چه می کردی....جشنواره به خوبی برگزار شد امیر کوچولو...کاش شما و مامانی می اومدی....خیلی خوش می گذشت...کلی خندیدیم...جاتون خالی بود...اگرچه اونجا برای پاکی و معصومیت تو کوچولوی نازنین زیادی سیاه و کثیف بود. آرزو میکنم که همیشه در امتحان های زندگی سربلند باشی...
سمیه جون
9 مهر 91 12:13
اینهمه عکس می گیری خوب عکس وبلاگ بچه رو عوض کن دیگه مامان الی