امیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدلامیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدل، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

اِليــــــــــــما

پاییز آمد با باران با نم نمش ف نم نمک آمد نفهیدم

1391/7/19 17:05
نویسنده : اِليــــما
493 بازدید
اشتراک گذاری

آسمان که بغض می کند و دلش به وسعت خودش می گیرد و روزمان را به تاریکی حزن آلودی نزدیک می کند، باورت می شود که پاییز آمده است

صدای رعد که برخاست، امیر را در ننو می گذارم پنجره را رو به نم نم پاییزی باران باز می کنم لالایی گوگوش را با خودش که می خواند زمزمه می کنم و ارام ارام گهواره امیر آرامم را تکان می دهم و رها می کنم بغض تلمبار شده در سینه ام را هم نوا با دل گرفته آسمان

روزمرگی خسته ام کرده است گاهی حس می کنم این افسردگی ید و نامهربان که این روزها دامنم را گرفته ویژه پاییز است و تغییر فصل ، و یاشاید شب بیداری های پیاپی و دوندگی های هر روزه مسبب آن است

روزمرگی درد بزرگی است که چون بختک بر سینه ام نشسته است و همراه همه ی لحظه هایم شده است نمی گذارد حس سکر آور با امیر بودن را تمام و کمال در ریه هایم فرو دهم و همه چیز و همه کس را خلاصه کنم در با پسر بودنم

اما هیچ یک از این ها نیست

فکر است دیگر می رود ،میپرد و می دود به آنجایی که نمیخواهی به آنجایی که دور است به آن حوالی که از این دیار فاصله دارد می رود و میگردد و خاطره های خوب و بد گذشته را می آورد می آورد نزدیک مقابل دو چشمانت آنقدر واقعی که فراموش می کنی از یادت می رود این ها خاطره است یادت می اندازد همه ی شلوغی ها و شتاب چند وقت پیش رت یادت می افتد انگار یک لحظه از هیاهوی پر تنش کار بیرون رها شده ای و ناگهان و ناگزیر رها شده ای در سکوت مطلق خانه و هم خانه شده ای با معنی ناب عشق و معجزه خلقت. مادر شده ای حسی که که به خاطر بزرگیش درکش برایت مشکل است نمیفهمیش با همه ادعا و حس و حالی که میگیری

باور دارم که زندگی قصه است نه چیزی کمتر و نه اندکی بیشتر و من و ما و هر که در زمین زندگی می کند مسافر عجول این لحظه های زندگی، گاهی می مانم این همه اصرارم به گذر زمان برای چیست چه شتابی دارد این زندگی

به همین زودی این همه روز از بزرگترین حادثه مترقبه زندگیم گذشت ، اکنون پای گهواره اش هم صدا با نم نم باران پاییزی لالایی می خوانم و فردا به همین زودی به همین سادگی اگر زنده باشم از پشت همین پنجره رفتنش را نظاره خواهم کرد

نگویید می توانی نه سخت است یا شاید دلم کوچک  است ...این همه  حس متضاد یک جا نمی مانند همه ی آنها پادشاهند که در یک اقلیم نمی گنجند وای به حال دل دو انگشتی من

لالایی کن لالایی کن مامان تنهات نمیزاره

دوست داره دوست داره میشینه پای گهواره

باید بروم بلک آمده دنبالمان میرویم خانه او

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

سمیه جون
19 مهر 91 9:53
سلام بر رئیس گروه عزیزمان...خوبید؟؟؟می خواستم بگویم ما همه دچار روزمرگی هستیم ولی وقتی در این روزمرگی،دیگران هم با ما شریک می شوند این موضوع را کمتر احساس می کنیم مثلا همه همکارانمان صبح با ما هستند تا بعداز ظهر-همه همکلاسی هایمان با ما هستند در دانشگاه و .... ولی وقتی تنهایی تازه می فهمی روزمرگی چیست...به نظرم روزمرگی جسمی قابل اجتناب نیست ولی روزمرگی روحی را می توان بهبود داد...چرا یه سر به ما نمی زنی؟؟؟/دلم می خواد یه سر بیام ببینمت...دعا کن واسم...احساس می کنم خیلی از دنیایی که توش هستم عقبم....دعا کن بفهمم چه چیزی ارزشمند است و چه چیزی بی ارزش
سمیه جون
22 مهر 91 9:02
سلام...من اینجا کامنت گذاشته بودم پس چرا نیستش؟؟؟؟
مامان ماهان
20 آبان 91 16:07
سلام.فوق العاده مینویسین.چند خط بیشتر فرصت نکردم بخوانم.برمیگردم و همه را میخوانم.