نمی دانم چطور می شود ؟
نمی دانم چطور می شود ؟
دیروزهای اداره ای هم سر کار میرفتم برخی روزها تا پاسی از شب ،هم معجزه ام را در شکم حمل می کردم ؛ هم کار خانه می کردم هم به این و آن سر می زدم هم خرده فرمایشات اطرافیان را با صبوری انجام میدادم هم وبلاگم را خط خطی می کردم هم با امیر در شکم حرف میزدم
اما این روزهای بی اداره ؛خانه ام .امیر را دارم. پای دنیای بزرگ مجازی می نشینم کار خانه می کنم و بیشتر از آن روزها خسته ام
انگار دور خودم چرخ می زنم
منتظر تعطیلی آخر هفته زیاد می مانم نمی فهمم چرا من که همه ی روزهایم تعطیل است،این همه منتظر تعطیلی هستم.... بعد آن روزهای انتظار بسیار سریع و تند می گذرند
بدنم درد می کند شاید از زمین خوردن هفته پیش باشد ، افکارم جمع نمی شود و باز بی منطق و تفکر منتظر روز عرفه ام ؛ انگار آن روز قرار است چه اتفاقی بیفتد البته برای حاجی ها می افتد اما برای من این جا ؟؟گمان نکنم
انتظارش شیرین است چه اشکالی دارد بگذار بکشیم ، از هر کشیدن دیگر آسان تر است یا لااقل آسان تر و بیخطر تر به نظر می رسد
امروز تولد مامان است ،به فوریت آخر هفته خودش را به من و بلک و امیر رساند
شایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد همین نزدیکی ها بلک عروس شود ، به گمانم نیم بیشتری از پریشانی و دلشوره هایم از این سبب است
وضع کار دلدل برایم مبهم است کم می گوید اما آرام نیست ، شوره ای به آن همه داشوره های دلم اضافه می کند
کمتر و کوتاه تر که روی سجاده می نشینم پریشانیم مضاعف است
کاش اینقدر که پریشان بودم نمی نوشتم ،چه اهمیت دارد دیرتر ها پاکش می کنم
امیر خواب است، میهمان که داریم تمام حواسش را می دهد به آنها کمتر می خورد کمتر می خوابدو بسیار بازی می کند مامان را بسیار دوست دارد و مامان هم او را ، رابطه ی بین امیر و مامان را رها کردم اجازه دادم خودشان در خصوصش تصمیم بگیرند به قول دوستی کسی که ٣ تا بچه بزرگ کرده می تواند بعد ٢٥ سال کودکی را چند ساعت نگاه دارد حتی اگر آن کودک امیر تو باشد ، که امیر او هم هست ، مغز بادامش