امیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدلامیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدل، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

اِليــــــــــــما

دلِ من و دلِ خانه

دلِ من و خانه با هم و خیلی یک دفعه ای (البته که نه!!) و خود جوش، یک تکانِ اساسی می خواهد؛ از آن تکان ها که همه یِ تابستانی ها را ببرد و زمستانی ها را بیاورد، اصلاً همین که تابستانی ها بروند خانه خود به خود خنک می شود، دمایِ هوا کم می شود و بویِ خاکِ باران خورده از روزنه هایِ باز به سراغ حالم می آیند تا خوب و خوب ترش کنند. دلم از آن  تکان ها می خواهد که پرده هایش به بهانه یِ شستنِ راهِ نگاه بالا می روند و چند ساعتی درون و بیرون  وجود را به هم وصل می کنند، فرصتی می شود که این وری هایِ محرم راست و درست آن ور و آن وری ها را برانداز کنند و همه چیز بعد از این دید و بازدید شفاف و زلال و جاری بنشیند سرِ جایِ اوّلش، یک بهانه ی ِ درست درمان!...
2 مهر 1393

مـــــهرتان زیبا

حقّش بود یک شب مانده به مِـــــهر را هم جشن می گرفتیم، با همان منطقِ یک دقیقه درازتر شدنِ شبِ یلدا،  به حکمِ یک ساعت طولانی تر شدنِ شب، البته به جبرِ زمانه و نه عادتِ مرسومِ جهان، به جایِ بیشتر خوابیدن الکی الکی یک الکِ بزرگ برداشتم و روز و شب های ِ تمامِ این سی و خورده ای سال را از دانه هایش گذراندم، دانه درشت ها را سوا کردم و و ویژگی خاص شدنشان را بر چسب زدم رویِ بیرونی ترین لایه شان، در خیلی شاخص ها مشابه بودند، یک جورایی مطمینم کردند به یاری همین شاخص های ریز ریز و گاهاً موجود هم می شود لحظه های ماندگار و دانه درشت ساخت، از آن خاطره هایی که به زحمت از خاطرم برود. بچّه یِ نیمه ی تابستان هم که باشم، بعداز این همه عطش و هراسِ اما...
31 شهريور 1393

با عرضِ پوزش از دیوارِ کوتاهِ زندگیم

گاهی به زورِ شب نخوابی هم که شده، باید یک جای خلوت و دنج از شلوغی هایِ حوصله برِ زندگی کشف کرد، درِ بزرگِ دنیا را برایِ دقایقی به رویِ خودِ وجود بست و روبه رویِ یک آینه یِ تمام قدِ صادق ایستاد و زُل زد به تهِ تهِ دل. باید یک کمی آن نقابِ همیشگی را کنار زد؛ لبخندِ از سرِ ملاحظه و اجبار را با بغضِ شب مانده قورت داد و به نی نی چشمانِ مضطربِ دخترکِ آیینه نشین چشم دوخت، باید روزانه ها را صادقانه مرور کرد و در خلوتِ سخت به دست آمده بر سرِ ناسپاسِ خود فریاد زد و فریاد زد و فریاد زد خوش به حالتان اگر کدورت را در جا رفع می کنید، اگر یکی مجبورتان کرده از سرمشقِ " به موقع نــــه گفتن" 100 بار به ازاء هر اشتباه بنویسید و به همان واسطه به...
16 شهريور 1393

به راحتی آب خوردن

وقوعش نه تنها غیرِ ممکن نیست، بلکه به راحتی آب خوردن هم هست، کاملاً ممکن است یک جایی  وسط های سی و چهل سالگی فقط فکر کنی : که خیلی هم دوست دارم در ساعاتِ اداره حاشیه نشین باشم و زنگ خورِ تلفنم کم و کم تر شود، کارتابلم خالی از نامه بماند و حراست مدام آمدنِ ارباب رجوع را با من هماهنگ نکند، فقط فکر کنی : که  خواسته ات ناهارِِ سر فرصت خوردن  است و کارِ بی عجله و استرس انجام دادن، ساعتِ چهار اداره را با خیالِ راحت ترک کردن و تا فردا به هیچ کاری فکر نکردن، توانایی از قبل مرخصی چندروزه گرفتن و سالی یک بار بی هماهنگی سرِ کار نیامدن! فقط فکر کنی : که محور گریز شده ای و دلت امنیتِ خارجِ از میدان اصلی را می خواهد و بس امـــــّا ...
8 شهريور 1393

عصرگاهی های پسرک

پسرک در اتاقش چهارسو به دست دخلِ یکی از اسباب بازی ها را می آورد، ما هم بیرون به اموراتِ ریخت و پاشِ ایشان مشغولیم صرفا جهت حضور و غیاب؛ آقایِ خوب : امیررضا امیررضا: باباب دلدل امیر کـــــار!!!!!!!!!!!!!!!!!!!   عصرها آمده و نیامده دنبالم راه می افتد و هرجوری که هست به آشپزخانه هدایتم می کند تــــا دوتایی برسیم به گاز، فر را نشانم می دهد که الی مامان امیر کیک!!!! تقریبا هفته ای دو بار مراسم کیک پختنِ شریکی داریم! از نوعِ اجباریش چایِ عصرها را امیرآقا دم می کنند امیررضا: الی مامان امیر چای دم الی مامان: چشم پسرک را می گذارم رویِ کابینت و با هم و او بیشتر فرآیند را تکمیل می کند ظفرمندانه از آشپزخانه...
8 شهريور 1393

بویِ خوب ِ دلگرمی

حتماً که نیاید کلاسِ اوّلی باشی که شکوفه محسوب شوی، حتماً که نباید دانشجویِ ترمِ یک باشی که مِهر ماهت، پاییزِ از راه رسیده ات کلی با همیشه ها فرق داشته باشد حتماً که نباید اولین روزِ کاریت باشد و کارمند کوچولو  محسوب شوی که کلی آدم، منتظرِ گزارش روزِ نخستت باشند بعد از 14 سال کارمندِ رسمی بودن هم دلت مثلِ همان شکوفه یِ 7 ساله است و تمامِ شب قبلش تُپ تُپ می زند، اگر چند سالی منتظرِ این تغییر بوده باشی، اگر همزمان همه چیز در حالِ تغییر باشد سحرگاهِ اولین روز چشمم را از تصویرِ پسرک به خواب رفته پُر می کنم و بچه و خانه و پرستار را جمیعا به خدا می سپارم و عینِ چهار طبقه را به امید ساعت پنچ ! دو تا یکی می کنم، ازپشتِ شیشه یِ در&nb...
1 شهريور 1393

تمام شد

همين‌كه بگويي " ‌بعد از ده سال " يك عالم حرف است، يك عالم روز، يك عالم ماه، يك عالم سالي كه برايِ خودش بهار و تابستان و پاييز و زمستان‌هاي جورواجور داشته، از نقطه‌ي ِ پايان روايت كردن آدم را  يك جوري مي كند، همزمان با روح و روان و عمرِ رفته و خاطره‌هايِ تلخ و شيرين ِ آدم بازي مي‌كند و آدم را در يك خلسه‌يِ غريب رها مي‌كند، انگار يك‌دفعه زلزله‌اي بيش از ظرفيتِ ذهنت سازه‌هايِ نرم و سختِ‌ مغزت را بلرزاند و همه‌يِ محتويات ده ساله‌اش را از اولويتِ چيدمان تو بيرون آورد، همه‌يِ دسته بندي هايت را باز كند و خوب‌ها و بدها را باهم...
29 مرداد 1393