تمام شد
همينكه بگويي "بعد از ده سال" يك عالم حرف است، يك عالم روز، يك عالم ماه، يك عالم سالي كه برايِ خودش بهار و تابستان و پاييز و زمستانهاي جورواجور داشته، از نقطهي ِ پايان روايت كردن آدم را يك جوري مي كند، همزمان با روح و روان و عمرِ رفته و خاطرههايِ تلخ و شيرين ِ آدم بازي ميكند و آدم را در يك خلسهيِ غريب رها ميكند، انگار يكدفعه زلزلهاي بيش از ظرفيتِ ذهنت سازههايِ نرم و سختِ مغزت را بلرزاند و همهيِ محتويات ده سالهاش را از اولويتِ چيدمان تو بيرون آورد، همهيِ دسته بندي هايت را باز كند و خوبها و بدها را باهم زير و رو نمايد، بعد از ده سال!!!!
حالا بعد از ده سال در نيمهي راه زندگي بالاخره دلم را زذم به دريا، از تكرار و روزمرگي شغلي دل كندم و بر تصميمم مصمم ماندم كه نهايتا امروز بشود آخرين روز از يك دوره ي شغلي ده ساله، تا از فردا خيلي چيزها فرق كند، خيلي مفهوم ها شكل بگيرند و خيلي هاي ديگر از شكل امروزشان خارج شوند
از فرداي اداره اي كه در راه است و شنبه به من ميرسد، به جاي كنجِ اتاقي در طبقهي پنجم از يك ساختمان ِ ۱۶ طبقه و چشم دوختن به منظرهي يك بوستان خيلي بزرگ و پرچمي كه دلش را به رقصِ باد سپرده، ساكن اتاقي ديگر در يك ساختمان ديگر مي شوم و دلخوشي هايم را تغيير ميدهم ، اين جا پايان ِ يك دورهي ده ساله است و امروز آخرين روز از آن دوره
همهي آدم هايي را كه كلي زحمت كشيدم جايي در قلبشان بيابم، ميگذارم و ميروم براي يافتن آدم هاي ديگر، حس هاي متفاوت و درس هاي تجربه نشده، در بهترين حالت كلي از قلبم اينجا در كنارِ همهيِ اين ده سال باقي ميماند
زلزلهي رخ داده در مغزم همه ي حس هايم را تعطيل كرده و قدرت عكسالعمل هاي به موقع را از من گرفته ، فقط بايد بروم.... بايد مي رفتم... ماندن جايز نبود و ميروم ......
+ برگي ديگر از زندگيم ورق ميخورد، به استقبال اين تغيير مصمم و مطمئن ميروم و ميكوشم از رخ دادنش درس هاي خوبي بياموزم
+ تغيير آسان نيست، اينكه همزمان زمينهيِ كاري، محل كار و همه آدم هايي كه در محيط كار ميشناختي و جندتايي از آن ها جزء زندگيت شده اند را تغيير دهي آُسان نيست، اصلاً سخت است، اما حالا مطمينم از روزمرگي، از تكرار بي فرجامِ انبوهي از كارهاي ِ بي تغيير و تمام نشدني بهتر است، آدم گاهي براي گفتن بهترين حرف ها هم وقتي تكراري مي شوند، حوصله اش مي رود