امیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدلامیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدل، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

اِليــــــــــــما

واکسن چهار ماهگی امیررضا

نوبت واکسن چهار ماهگی الی مامانی با یک تجربه ی قبلی که آسان تر از پیش فرض های مادرانه اش بوده است امیر رضایی که دلبری را به خوبی آموخته و شمردن حرکت دست و پاهایش هنگام بازی سخت می نماید اطرافیان نزدیکی که بیشتر نگران دلشوره های غیر قابل کنترل الی مامانند تا لحظات پیش روی امیر فندق پنجشنبه ای که از راه میرسد امیری با هفت کیلو وزن و ٦٤ ساتی متر قد،با درصد خزندگی بالا، بالا که می گویم به آن علت است که خطرناک هم شده ، کلا جابجا می شود هم مکانی هم جهتی بیشتر از ٣٠ سانت و بیشتر از ١٨٠ درجه ،‌دوران دوندگی من علاوه بر سایر وظایفم در راه است، خانه ای ارام، امیری واکسن زده که نمی دانم چرا استامینفون خوابش نکرده است و اصرار دارد به لبخ...
11 آذر 1391

امیر رضای الی مامان شناس

موهایم می ریزد، خیلی، نــــــــــــــــــــــــــــــه تقریبا همه ی موهایم ریخته است، به خاطر شیر امیر کوتاهشان کرده ام    کوتاه    کوتاه    کوتاه    نه خیلی کوتاه تر آنقدر که اگر بی حواس از کنار آینه رد شوم و نگاهم به کسی که در آن راه می رود بیفتد ، اول نمی شناسمش، غریبی می کند ، بعد خودم خودم را به خاطر می آورم اما امیر اینگونه نیست ، هیچ تغییری در شناخت من برایش اتفاق نیفتاده ، حتی وقتی صدایم را نمی شنود یا فاصله اش از من آنقدر دور هست که عطر تنم راهنماییش نکند من الی مامانم پس آفرین به امیر ، آفرین به امیر الی مامان شناس حتی بی مو ...
8 آذر 1391

مادر که می شوی...

مادر که میشوی انگار که اندکی فقط اندکی حسود هم می شوی ، آن هم فقط نسبت به معجزه ات... این روزها کافی است که حتی بعد از چند روز متوالی با تو بودن...کسی (البته هر کسی هم نه همین نزدیکترین های بابا و مامان و خواهر و برادرها و دوستان و...)میل به بر کشیدنت را داشته باشته باشد!!! انگار سالهای دور بودن از تو بوده برایم ... رم می کنم شاکی می شوم بال و پر میزنم و تنها برای اینکه ندید بدید ترین مادر دنیا نشوم  همه را در خودم فرو می دهم و دم نمی زنم امیرم چقدر خود خواه و زور گو می شوم در این لحظه ها، مادرانگی است دیگر آری بگذار به آن حساب مادر که می شوی انگار همه آدم ها، همه ی وجوهت را فراموش می کنند از یادشان می روی روزی  روزگاری تو ...
8 آذر 1391

امیر رضای چهار ماهه الی مامان

امیرم گاهی روزهای تقویم قوام می آیند طولانی می شوند و هر روزش می شود هزار روز ، مثل آن روزهای انتظار مادر  در ماه آخر... آن دقایقی که لحظه دیدار نزدیک می شد ، تمام نمی شدند ، نمی گذشتند و تا می توانستند طول می کشیدند گاهی هم روزها در شتابند ، عجله دارند برای رفتن برای گذاشتن، انگار با تو بازی می کنند یک بازی نا خوشایند ، می شتابند تا از تو بگیرند طعم واقعی لذت را دوست داشتن را و این روزهای من از همان جنس است ، شتاب بی امان دقیقه ها ، دویدن سرسام آور لحظه ها، روزهای کوتاه کوتاه پاییزی نمی دانم در باور تو چگونه است؟؟؟اما هر چه بیشتر فکر می کنم کمتر باور می کنم که چهار ماه از آمدنت از پروازت به آغوش مادر گذشته است و اینک ...
7 آذر 1391

امیر رضا و محرم

آقایم سرورم این امیر من است، من می نویسم امیر من است لطفا شما بخوانید او همه کس زنی است که تا قبل میلاد شیر مردش در دنیا هیچ لذتی از زندگی در زمین را تجربه نکرده است این رضای من است ، من می نویسم رضای من است لطفا شما بخوانید او تمام سرمایه زنی است که خدا با بخشیدن این رضا به دقایقش، رضایتش را از ابتدای خلقت تا دورتر های برای همیشه جلب نموده است و اکنون هم اورا هم خودم را به دستان توانگر مهربان خدایم می سپارم شما هم برای خوب ماندن امیرم، انسان شدن رضایم دستانتان را به بیکرانه ی مهربانی خدایم نزدیک کنید من هم مادرانه آمینی بدرقه ی راه دعایتان می کنم ....   ...
7 آذر 1391

الی مامان بغلی می شود ....

امیر رضای مادر، این همه از همه ی تازه مادرها هم نسل و هم زمان مادرت مادرهای باسابقه در کمیت و کیفیت و زمان هم نسل و هم زمان با مامان جون از این وبلاگ و آن وبلاگ شنیدم که دردانه ی نازنینتان را بغلی نکنید بعدا برای خودتان سخت تر می شود!!! گوش نکردم که نکردم باخودم که دو دو تا چهار تا کردم و این کتاب و آن کتاب روانشناسی را خواندم ، و به حرف سنجیده دختر همسایه که کارشناس ارشد روانشناسی خانواده هم اتفاقا!!!!! است (پرستار روزهای همدانت را می گویم امیر فندقم ، خاله ایدا) گوش سپردم گفتم مگر چند وقت است ؟؟؟مگر در این چند وقت کم چند کیلو می شوی که از عهده وزنت نیایم ، مگر چند تا امیر فندق دارم و خواهم داشت .... پس به این نتیجه رسیدم که آنقدر...
1 آذر 1391

خدایم بخشنده و مهربان است

روي پرده خانه كعبه اين آيه از قران حك شده كه     نَبِّئْ عِبَادِي أَنِّي أَنَا الْغَفُــورُ الرَّحِـــيمُ           و من تا هميشه به همين يك آيه دلخوشم ...     بندگانم را آگاه كن كه من بخشنده مهربانم   ...
1 آذر 1391

انتظار این روزهای خدایم

امیر رضای مادر همه ی قصه زندگی همین است، یک روز که نه زمانش نه مکانش نه کیفیتش در دست و توان ماست در اوج نیاز و احتیاج، ناتوان، ظریف و شکننده،بی قدرت تکلم، بی دندان، بی مو ، بدون اینکه قادر باشی راه بروی، چیزی بجوی، ارتباطی کامل برقرار کنی محتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتاج محــــــــــــــــــــتاج نیازمند نیازمند وابسته وابسته برای ادامه ی زندگی ،به دنیا می آییم یک روز دیگر که باز هم نه زمانش نه مکانش و نه نوع و کیفیتش در اختیار و قدرت ماست دوباره در اوج نیاز و احتیاج،ناتوان،قد خمیده، نازک دل و زود رنج، بی دندان و کم مو و دوباره محتاج و نیازمند به دیدارش می شتابیم همه ی گستاخی و زورمندی نوع بشر در زندگی بین این دو روز اس...
1 آذر 1391

همه کس شدن یک فندق

نه شوخی که نیست هـــــــــــیچ، خیلی هم جدی است بسیار جدی تر از آن که فکر کنی یا تا این لحظه تجربه اش را داشته باشی روزگار طولانی تو بودی و خودت ، درس و کار و یک دنیا اوقات فراغتی که هر جور دوست داشتی به بطالت می گذراندی، خیلی که دختر خوبی شدی و به حرف مادرت دل سپردی ، رضایت دادی تا همسفر مردی از تبار خوبی ها شوی .آو هم آنقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدر خوب بود که نه اوقات بطالتت (ببخشید شما همان بخوانید فراغت)را مخدوش کرد و نه کاری به کارت داشت این شده که کارت اندک اندک بزرگ شد بزرگ تر و یک آن شد همه ی زندگیت ، اوقات فراغتت شد کار باطل کردن کار الکی کردن اما کار کردن ها تمام وقت با تمام نیرو.... بعد روزگار ورق خو...
29 آبان 1391