امیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدلامیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدل، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

اِليــــــــــــما

بی تجربگی یک مامان بچه اولی

از هرکسی  که این روزها کمتر برایم اهمیت دارد ، خبر می آید  به تعداد به وفور... اما از کسی که می خواهم پسرک را به دستانش بسپارم خبری نیست.٤٥ روز باقی است ... دوباره چله نشین زیارت عاشورای حسینم مددی شاید کسی بیاید که باید ،‌کسی که شاید کمی از دغدغه هایم بکاهد خیال چه خواهد شد چه باید کرد ، خواب شبانه ی اندکم را هم نصف کرده ، ٨ سال فرصت داشتم فکر کنم به روزهای کار اجباری و تنهایی امیر تجربه نداشتم !!!!!!!!!فقط فکر می کردم به نوع رفتارم با همسری که تربیت پسرک را مخدوش نکند به طرز رفتارم با خانواده همسری ، که پسرک همان یک عمو و عمه را به درستی داشته باشد به چگونه گفتنم فکر کردنم خوردنم باز مهندسی اعتقا...
21 آذر 1391

مجوز آب خوردن امیر رضا...

از خوش شانسی من است که امیرک چهار ماه و 13 روزه ، شیشه و قطره چکان را که میبیند دست و پا می زند برای خوردنش،حتی اگر محتوای قطره چکان قطره آ+د چرب و غلیظ نباشد و نسخه ی پیچیده شده ی دکتر نریمان در آخرین دیدار با امیر باشد. سینه ی امیر خس خس می کرد، از خیلی پیشتر ها ، دکتر نریمان که گوش می کرد می گفت ترشحات پشت حلق است و جدی نیست ، تا این بار آخر که دست به قلم شد پرهیزم داد از عطر و ادکلن و خوایاندن فندقم بر روی بالش پر این ها شدند دلایل  اولین داروهای زندگی امیر فندق سوای آن استامینفون هایی  که در نوبت های واکسن و مراسم ختنه شدن نوش جان فرمودند مجوز آب خوردن جگر گوشه صادر شد روزی سه چهار قاشق کوچک ، جمعه 17 اذر ماه ، اولین ب...
19 آذر 1391

پدر که می شوی...

پدر که می شوی... خوب بودی و بهتر می شوی یا نه اصلا عالی می شوی می شوی همان که روزی مرد رویاهایم بوده ، همراه می شوی حتی اگر راه سخت و پر فراز و نشیب باشد پدر که می شوی مهربان می شوی، دلسوز می شوی ، کوچک شدن صورتم را زیر چشم هایم را حتی اگر در گذشته می دیدی و نمی گفتی این روزها می بینی و می گویی و زود می گویی با نگرانی می گویی آنقدر از گفتنت مغرور می شوم که حیفم می آید جواب سلام خود مرکز توجهم را بدهم پدر که می شوی ، صبور می شوی، بی انصافی کردم... صبور تر می شوی هوشیار تر و بیدارتر می شوی حتی اگر همه ی شب را بخوابی نیمه خوابی بیداری تا به صدای مددم لبیک بگویی پدر که می شوی ، صبح ها زود از خواب بر میخیزی به خاطر خواب صبحم عادت حمام ص...
19 آذر 1391

فکر امیر فندقی

این روزها که در به در پرستارم و بزرگترین درد مادران شاغل را پیدا کردن پرستاری امین و معتمد و معتقد و با حوصله و با سواد برآورد نموده ام با خودم فکر می کنم اگر مرخصی بدون حقوق بگیرم و بمانم کنار فندق از نی نی یک مامان پر دلشوره ی دیگر هم مراقبت کنم و درآمدی هم کسب کنم ....   جدی ها شاید هم بد نباشد..........
18 آذر 1391

دلشوره های حوالی 6 ماهگی امیر

وای اگر امکانی بود برای آنکه کاسه ی سرم را برمی داشتند و می دیدند در سرم چه می گذرد به گمانم شاخ از سر بیننده می جهید و انگشت به دهن می ماند تا روزهای دورتر مرحله ی قبل مادرانگی را که به سلامتی پاس کنی می رسی به مرحله ی بعد مادرانگی فکر می کردی سخت ترین زمان مرحله ی جاری است اما ... فکر می کردی دیگر... حقیقت با فکر تو آنقدر فاصله دارد که در تصورت هم نمی گنجد آن که با موفقیت تمام شد ایمان می آوری تا این جا تنها یک بازی دو نفره با امیر را انجام می داده ای گاهی روزها و بیشتر هم شب ها همان شب های بیخوابی و من بعد است باید مرد میدان شوی این روزها خیلی زود می گذرد هر چه می کوشم فاصله ی ایمنی خود را از ۶ ماهگی امیر بیشتر حفظ کنم زمان تن...
18 آذر 1391

مادر که می شوی...

مادر که می شوی صبوری می شود درس و مشقت درس روزها و مشق شب هایت این روزها درس و مشقم خیلی بیشتر از همیشه است ، انگار که دیروزها کم خواندم و کم نوشتم که این روزها در حال جریمه ام این همه زیاد صبوری مشق می کنم ، سخت است ، نوشتن از روی دست خط استادم که تمام صبوری است مشکل است ، به سبک آدم های صبور هم زندگی کردن وقتی خود خود خود واقعیت این همه صبور نیست باز هم سخت است کل ماجرا از آن جا نشات می گیرد که وسواست به تمیزی خانه با آمدن فندق کم نشده ، کارهای او اضافه شد + مهمان + مهمان + مهمان یاد نگرفته باشی که آسان بگیری انگار همه چیز سخت تر هم می شود ، امیر هم که مواظب است چیزی و کسی به من و او اضافه شود، جشن آلودگی هوا مزید می شود بر این س...
15 آذر 1391

همه ی پسرها امیر مادرانشانند ...

نه از اولش نه از آخرش نفهمیدم چطور می شود وقتی زنی دومین فصل زندگی را پشت سر می-گذارد وبه سومین فصل زندگی می رسد، تاج مادری بر سر می نهد و رخصت می دهد بخشی از قلبش( من می نویسم بخشی شما یقین داشته باشید همه ی قلبش) برای همیشه بیرون از سینه و دیرترها بسیار دورتر از دایره ی دیدش راه برود و زندگی کند، اینقدر شبیه مادران دیگر می شود... این همه مادر با این همه تفاوت در رنگ و شکل و اعتقاد واعتماد و بینش و دانش و نگرش و نوع نگاه و طرز فکر و ... ایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن همه شباهت؟؟؟ بعید می نماید و عجیب چقدر مادرانگی ها شبیه هم است دلشوره هایی از یک جنس نگرانی هایی از یک دست حس های کپی برابر اصل ...
13 آذر 1391

مادرانگی یعنی...

مادرنگی یعنی حمام امیرت دیر شده باشد ، از وقتش گذشته باشد دقیقا بعد از واکسیناسیون چهارماهگی و تو فرصت نکرده باشی حمامش کنی، از نخوابیدن دیشب که بیدار می شوی دلت را می کوبی به دریا آنقدر که صدایش متحیرت می کند، امیرت را می گذاری روی کولت و دو تایی می روید حمام وقتی کسی در خانه نیست هیچ کس، اولین احمام دو نفره که تمام می شود حس بردن جایزه نوبل به تو دست می دهد به همان اندازه برنده ای، وبا وجدانی اسوده که امیرت بعد از 2 روز بی حمامی (حمامی که عاشق آن است) تمیز تمیز است مادرانگی یعنی دیروز افسوس بخوری چگونه می شود که سایر مادرها ساعت و روز دقیقه دندان درآوردن و حرف زدن و راه رفتن و ... بچه هایشان را از بر دارند اما تو دیر...
12 آذر 1391

حال دلم حال چشم هایم مرغوب نیست ....

امیرم این ها را برای شما نمی نویسم پس لطفا شما نخوانید ، این ها را می نویسم برای خودم برای درد دل این روزهایم برای آنچه در نوک انگشتانم مدتی است گز گز می کند و عجله دارد برای جاری شدن بر روی دکمه های صفحه کلیدم خلاصه اش این می شود : من خوب نیستم این روزها نه اینکه چیزی بد باشد یا کسی بد باشد یا اوضاع بد باشد یا مریض باشم نه نه نه فقط خوب نیستم این روزها ، دقیق دقیقش این می شود که حال دلم حال چشمم این روزرها رو به خرابی گذاشته ، شما خوبی پسرم ، واکسن 4 ماهگیت را به سلامت گذراندی ، وزن وقد نازنینت همان است که باید باشد شاید اندکی هم بیشتر  شیر خورده ای ، از خواب ناز نیم روزت برخاسته ای ، جایت خشک است و شکمت سیر، بی بی...
11 آذر 1391