همه ی پسرها امیر مادرانشانند ...
نه از اولش نه از آخرش نفهمیدم چطور می شود وقتی زنی دومین فصل زندگی را پشت سر می-گذارد وبه سومین فصل زندگی می رسد، تاج مادری بر سر می نهد و رخصت می دهد بخشی از قلبش( من می نویسم بخشی شما یقین داشته باشید همه ی قلبش) برای همیشه بیرون از سینه و دیرترها بسیار دورتر از دایره ی دیدش راه برود و زندگی کند، اینقدر شبیه مادران دیگر می شود...
این همه مادر با این همه تفاوت در رنگ و شکل و اعتقاد واعتماد و بینش و دانش و نگرش و نوع نگاه و طرز فکر و ... ایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن همه شباهت؟؟؟
بعید می نماید و عجیب
چقدر مادرانگی ها شبیه هم است
دلشوره هایی از یک جنس
نگرانی هایی از یک دست
حس های کپی برابر اصل
نگاه هایی کاملا مشابه
این می شود که من وقتی در خیابان مردی 50 ساله را بی کلاه بر روی موتور می بینم که بی ملاحظه می راند، بی اختیارم دستانم بر دستان همسری می لغزد که :
مواظب باش امیررضای مادرش است و مادرش منتظر امیرش
این حس همان تفاوت نگاه در دو فصل متوالی زندگی من است ، که بی اجازه ام مهربانترم کرده و با گذشت تر
و این می شود همان چیزی که وقتی مادر می شوی لمسش می کنی واین می شود خلاصه ی مادرانگی تو