امیر فندق راهی سفر می شوند
هر چه می کوشم هیچ ارتباطی بین دلشوره و مادر شدن نمی یابم اما نمی دانم به چه دلیل از لحظه حضور امیر در زندگیم حتی آنوقتی که در آغوشم با آرامش همانند یک فرشته آرمیده است دلم شور می زند ، هیچ تغییری را دوست ندارم انگار فقط می خواهم زمان بایستد من هیچ جابجایی فیزیکی نداشته باشم امیر در آغوشم باشد درست مانند آن لحظه ای که شیر می خواهد چشم در چشمم بدوزد آنگونه که توان چشم بر داشتن از چشمانش را نداشته باشم واین شود همه ی زندگی بدون هیچ تغییری هر چند کوچک آری و این شود همه ی زندگی من گاهی فکر می کنم زیاده روی احساس است مبالغه می کنم و خودم نمی فهمم اما در خلوتم آنجا که فقط منم و تنها شاهد همه لحظه ها می بینم نه به خودم که د...