پنج شنبه بازار
آخرِ هفته شمال بوديم، مهمانِ خانهيِ مامان بزرگ كه الهي باشد و سالم باشدو مهمانش باشيم؛ حريم ِ امنِ خانهاش بهترين ترجمهيِ "آرامش" برايِ همهيِ احوالاتِ من است
پسرك را برديم پنجشنبه بازارشان، سير و باقالي هر جا كه كاشته شوند، همين كه قابلِ خوردن شوند، خودشان را پيش از هر جايِ ديگر به شمال ميرسانند، رويِ تختها پُر بود از سير و باقالي و مركباتي كه از دستِ برفِ زيادِ امسال جانِ سالم به دَر برده بودند، تركيبِ رنگهايشان و آدمهايي كه سرِ فرصت و بيعجله خريد ميكردند و هوايي كه سرمايش هم بويِ بهار ميداد؛ حتّي برايِ مني كه سالها تجربهيِ زندگي در بهشتِ ايران را دارم هم، خيلي خيلي جذاب بود، چه برسد به پسرك كه لُپ به دست شكايتِ مهرباني آدمهايي را ميكرد كه لُپَش را ميكشيدند و نوازشِ كلاميش ميكردند و ميرفتند، ميخكوب شده بود كنارِ بساطِ ماهيِ مردِ ماهي فروش و زُل زده بود به نحوهيِ پاك كردنِ ماهيها، موقعِ دل نميكند از بازاري با آن همه رنگ و با كمترين سرعت گام بر ميداشت
فرصتِ كوتاهي بود اماّ هم خلوت بود و هم هوا ياري كرد و كلي خاطرههايِ رنگي جمع و جور كرديم برايِ دورِ هميهايمان
پ ن1: يادم رفت افزون بر همهي ِ دستبُردهايي كه به خوراكيهايِ مامان بزرگ از نوعِ "آوردن" زدم ؛سيرِ تازه هم بياورم، آقايِ خوب شهريار و تهران را به دنبالش گشتند و نيافتند؛ مطمئن شدم سيرها قبل از هر جا، شمال رفتن را انتخاب ميكنند
پ ن 2: مامان بزرگ كنارِ گازش كه رويِ زمين است نشسته بود و برايِ پسرك به رسمِ شماليها، اوّل اسفند ميشمرد و بعداً دود ميكرد، فردا صبح پسرك كنار بساطِ مامان بزرگ دستِ راستش را به آرام به سمتِ راست و چپ حركت ميداد و همهيِ تركيباتِ ممكن دو حرفِ "الف" و "لام" را كنار هم ميگذاشت، مامان بزرگ صدايم كرد تا برايش رمز گشايي كنم ، پسرك از مامان بزرگ ميخواست برايش اسفند بشمارد و دود كند، آن حرف هايِ كنارِ هم ،صلوات از نوعِ پسرك بودند