امیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدلامیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدل، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

اِليــــــــــــما

فكرهايِ باطـــــل

1393/4/31 13:03
نویسنده : اِليــــما
437 بازدید
اشتراک گذاری

به سفارش  زنگِ‌ انشاء

غنيمت‌هايِ "نرگس" از جنگ نمي‌آيند، جنسشان نرم و لطيف است، انگار يك‌دفعه وسطِ روزمرگي‌هايِ تلخ و شيرينش پرانتزي باز و بسته مي‌شود و برايش غنيمت به ارمغان مي‌آورد، غنيمت‌هايي كه قدرشان را مي‌داند و با كلي احتياط و ملاحظه از آن‌ها مراقبت مي‌كند

مثلِ‌ قهوه‌هايِ گاه و بيگاه سرِ حوصله خوردن، مثل زل زدنِ به معصومانه‌هاي بچه‌ها وقتِ‌خواب، مثلِ كاسه‌يِ آشِ نذري، ترنم باران، بويِ ياسِ همسايه و صدايِ زنگِ‌ تلفنِ مامان

بچه‌ها و بابايشان با اصرارش راهي می شوند برايِ خريدِ  بربري و سبزي خوردن و كشكِ آشي كه برايِ افطار رويِ گاز ريز ريز غُر غُر مي‌كند، در كه بسته شد ساعت رويِ‌ يخچال يك غنيمتِ نرم و عزيزِ يك ساعته را به تنهاييش هديه می دهد، از  آن دست غنيمت‌هايي كه دير به دير قسمتِ روزهايِ شلوغ مادرانه‌ اش مي‌شود؛

خيلي وقت بود دنبالِ پرانتز اختصاصي برايِ‌ خودش مي‌گشت، دنبالِ يك خلوتِ‌ آرام براي تعيين تكليف ِ يك فـكــرِ درهم كه چندي آزردنِ "نرگس" را از سر گرفته بود

ترمه‌يِ سبز- قهوه‌اي مادر بزرگ را با احترام  وسطِ غنيمتِ يك ساعته‌اش بساط كرد، يكي يكي و با كلي دقت، اولويت‌ها و دغدغه‌هايِ روزهايش را داخلِ‌ كاسه‌هايِ فيروزه‌اي لب نقره‌اي ريخت و با حوصله چيدشان درون ترمه‌يِ مربعي...

ظرف‌هايِ پُرِ‌ داشته‌ها و خالي آرزوهايش را رديف كرد كنارِ برنامه‌ها و هدف‌هايش، چيدمانشان كه نظرش را تامين كرد به قولِ مادربزرگ دست نماز گرفت و چادرِ‌ گل‌ريزِ‌ از كربلا رسيده‌اش را سر كرد و دو زانو خيمه زد كنار خلاصه‌ي زندگيش...

تراكم و تنوعِ روزانه‌هايش از اندازه‌يِ شانه‌هايش بيرون زده بود، اين‌را آن فاميل دوري كه سالي دوبار بيشتر "نرگس" را نمي‌ديد هم فهميده بود، به "نرگس" سپرده بود:  مواظب روزهايش باشد، هواي ِ خودش را داشته باشد و یادش بماند با دو دست نهايتا مي‌تواند سه چهار هندوانه‌يِ‌ خوب را سالم و به موقع به مقصد برساند...

درس دانشگاه،‌ كارِ‌بيرون از خانه،‌ مراقبت از دو وروجکِ متحد،‌ فاميل‌ و خانه و شوهر داري انگار اندازه‌يِ شانه‌يِ‌ دختر ِ يكدانه‌ي بابا نبود، هر چند نه ناشكريش را كسي ديده باشد و نه از خستگي‌هايش  براي كسي قصه خوانده‌باشد

مديريت همين‌ها همه‌ي توانش را تمام كرده بود و تازه انجامشان تمام و كمال هم به دلش ننشسته بود،‌

كاسه‌ها را جابه‌جا كرد، سعي كرد يكي دو تايشان را حذف كند و اولويت چند تايي از آن‌ها را تغيير‌ دهد، نمي‌شد! نمي‌توانست! گاهي شرايطِ زندگيش اجازه نمي داد و  گاهي هم خواسته‌هايش  زيادي و غير منطقي به نظرمي‌رسند

همين شد كه واگذار كرد، همان يك شبي را كه قرار بود تصور كند، فقط تصور كند  به جايِ خدا خدايي كردن را... از پسِ روزمره‌هايِ ساده‌ي خودش كه بر نيامد  " چه فكرهايِ باطـــــلي" را  آرام زيرِ لب گفت و بساطش را برگرداند سرِ جايِ اولشان، سفره‌يِ‌چهار نفره‌يِ ‌افطاري را چيد جايِ ترمه‌ي قهوه‌اي و منتظر آمدن زندگيش شد ...

پسندها (7)

نظرات (2)

mahtab
1 مرداد 93 0:44
اين نرگس و امثال او نماد مادران هميشه زنده و شاد خانواده هاي ايرانيند که البته تعدادشان درحال کاهش است ايم روزها متاسفانه
اِليــــما
پاسخ
دروووووووووووود دوستم
مامان و باباي محمدباقر
1 مرداد 93 9:52
سلام ممنونم که به ما سر زدی عزیزم... بازم بیا پیش ما...
اِليــــما
پاسخ
سلام