امیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدلامیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدل، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

اِليــــــــــــما

من و "بله"يِ‌لايِ حافظ

1393/4/22 7:52
نویسنده : اِليــــما
493 بازدید
اشتراک گذاری

به سفارش زنگِ انشاء

درست  بعد از ۱۲۳ روز و چهار ساعت و  ۳۳ بار درخواستت، وقتي خيالم از منطقم راحت شد و هزار بار تو را و خواستنت را از دلم پرسيدم و با هم به يك‌جمع بندي اساسي رسيديم؛ كتابِ حافظت را از افسانه گرفتم و  كلاس مستندسازي را ترك كردم و برايت يك "بله" بينِ برگه‌هايش گذاشتم به ضميمه‌يِ  آدمكي كه مي‌خنديد و اسمم و تاريخ آن روز؛ از همان روز  قرار‌هايِ نانوشته‌يِ زيادي بينمان جاري شد.

درست از همان محفلِ حافظ خواني بعد از كلاسِ مستندسازي كه مثلِ هميشه تك‌‌خوانِ جمعمان بودي و بي‌حواس رسيدي به مكتوب "بله"يِ  من و بهت و برقِ توامانِ چشمانت به چشمِ همه آمد،‌ كُلي راهِ مشترك برايِ رفتن، پيشِ پايمان كشيده شد.

قرار بود بي لمسِ‌ انگشتانم هيچ دنده‌اي را عوض نكني و از پيچِ هيچ جاده‌اي بي ترنمِ صدايم نگذري، قرار بود پايِ همه‌يِ گره‌هايِ كراواتت امضايِ من باشد و  همه‌ غزل‌هايِ‌ حافظ را به نامم و برايِ من بخواني،‌ هم‌پايِ همه‌يِ صعودهايت من باشم و تمامِ كوچه ‌پس كوچه‌هايِ شهر را دوتايي فتح كنيم،‌ قرار بود دل هايمان با حفظِ همه‌يِ تفاوت ها به تفاهم برسند و همه‌يِ عالم و آدم به ردّ ِ پاهايِ هماهنگمان چشم بدوزند، قرار بود  بازنده‌يِ همه‌يِ بازي هايِ  دوتايي تخته و شطرنجمان تو باشي، قبل از اينكه در لحظه‌‌هايِ آخرِ شكستم، دستم بي هوا مهره‌هايِ‌ بازي را به هم بريزد،

 قرار بود به اندازه‌يِ يك تيمِ فوتبال بچه داشته باشيم و در راسِ همه‌يِ ارزش‌ها آدم بودن را، فقط آدم بودن را دوتايي يادشان دهيم، قرار بود آنقدر دل‌هايمان به هم نزديك شود كه از نگاهِ  هم صدايِ هم را بشنويم  و با لمسِ ‌سرانگشتانِ هم مراقب خوب بودن و خوب ماندنِ حالِ  هم باشيم، قرار بود به وصيت سهراب عمل كنيم و برايِ هيچ برف و باراني چتر نگيريم،

  قرار بود چرخ بر هم  زنيم اگر غيرِ‌ مرادمان گردد و فقط مرگ قادر باشد بينمان جدايي موقت بيافريند

قرار نبود كيف به دست و چتر به سر، به ظاهر تفاوت‌هايِ ريزي را كه از اوّل ِ اوّل هم بودند و مي‌ديديم بهانه كني و در باطن غمزه‌يِ‌ چشمانش دل و دينت را به يغما ببرد و تو را از من بگيرد

اصلاً‌ قرارمان رفتن  آن‌هم با اين همه عجله نبود؛ آنقدري كه حافظت هم همراهِ دلم رويِ مجموعه‌يِ‌ تخته و شطرنج جا بماند

 بعد من بمانم و  "بله" يِ لايِ برگه‌‌هايِ حافظ و آدمكي كه خنديدن نمي‌تواند و نگاهِ بي‌حوصله‌ام رويِ ردِ پاهايت بر دومين برفِ ‌زمستاني ... بي‌حضورت

پسندها (5)

نظرات (4)

مامانی
22 تیر 93 8:35
اِليــــما
پاسخ
ممنونم ممنونم م م م م م
الی
22 تیر 93 12:59
چی؟؟ کجا؟؟؟ یعنی چی؟؟ گیج شدم و ناراحت میشه واضح برام بنویسی کیو نوشتی که رفته
اِليــــما
پاسخ
زنگ انشا بود الــــــــــــــــــــي!!!!!!!!!!!
الی
23 تیر 93 7:45
خب الهی شکر یه عالمه فکرای بد اومد تو ذهنم اما بعدش حدسش رو زدم فقط زنگ انشا باشه
اِليــــما
پاسخ
بس كه مهربوني الي ي ي ي ي ي
مامان ثمین
23 تیر 93 12:59
خیلی دلم گرفت. تمِ جدید وبلاگ مبارک! (می خوام زار بزنم، خصوصا وقتی که فیلم مهدکودک اردبیل رو هم دیده باشی!)
اِليــــما
پاسخ
خيرش و خوندم و فيلم و به عمد نديدم قلبم نميكشه يك عكس هم كه ديدم حالم بد شد