من و "بله"يِلايِ حافظ
به سفارش زنگِ انشاء
درست بعد از ۱۲۳ روز و چهار ساعت و ۳۳ بار درخواستت، وقتي خيالم از منطقم راحت شد و هزار بار تو را و خواستنت را از دلم پرسيدم و با هم به يكجمع بندي اساسي رسيديم؛ كتابِ حافظت را از افسانه گرفتم و كلاس مستندسازي را ترك كردم و برايت يك "بله" بينِ برگههايش گذاشتم به ضميمهيِ آدمكي كه ميخنديد و اسمم و تاريخ آن روز؛ از همان روز قرارهايِ نانوشتهيِ زيادي بينمان جاري شد.
درست از همان محفلِ حافظ خواني بعد از كلاسِ مستندسازي كه مثلِ هميشه تكخوانِ جمعمان بودي و بيحواس رسيدي به مكتوب "بله"يِ من و بهت و برقِ توامانِ چشمانت به چشمِ همه آمد، كُلي راهِ مشترك برايِ رفتن، پيشِ پايمان كشيده شد.
قرار بود بي لمسِ انگشتانم هيچ دندهاي را عوض نكني و از پيچِ هيچ جادهاي بي ترنمِ صدايم نگذري، قرار بود پايِ همهيِ گرههايِ كراواتت امضايِ من باشد و همه غزلهايِ حافظ را به نامم و برايِ من بخواني، همپايِ همهيِ صعودهايت من باشم و تمامِ كوچه پس كوچههايِ شهر را دوتايي فتح كنيم، قرار بود دل هايمان با حفظِ همهيِ تفاوت ها به تفاهم برسند و همهيِ عالم و آدم به ردّ ِ پاهايِ هماهنگمان چشم بدوزند، قرار بود بازندهيِ همهيِ بازي هايِ دوتايي تخته و شطرنجمان تو باشي، قبل از اينكه در لحظههايِ آخرِ شكستم، دستم بي هوا مهرههايِ بازي را به هم بريزد،
قرار بود به اندازهيِ يك تيمِ فوتبال بچه داشته باشيم و در راسِ همهيِ ارزشها آدم بودن را، فقط آدم بودن را دوتايي يادشان دهيم، قرار بود آنقدر دلهايمان به هم نزديك شود كه از نگاهِ هم صدايِ هم را بشنويم و با لمسِ سرانگشتانِ هم مراقب خوب بودن و خوب ماندنِ حالِ هم باشيم، قرار بود به وصيت سهراب عمل كنيم و برايِ هيچ برف و باراني چتر نگيريم،
قرار بود چرخ بر هم زنيم اگر غيرِ مرادمان گردد و فقط مرگ قادر باشد بينمان جدايي موقت بيافريند
قرار نبود كيف به دست و چتر به سر، به ظاهر تفاوتهايِ ريزي را كه از اوّل ِ اوّل هم بودند و ميديديم بهانه كني و در باطن غمزهيِ چشمانش دل و دينت را به يغما ببرد و تو را از من بگيرد
اصلاً قرارمان رفتن آنهم با اين همه عجله نبود؛ آنقدري كه حافظت هم همراهِ دلم رويِ مجموعهيِ تخته و شطرنج جا بماند
بعد من بمانم و "بله" يِ لايِ برگههايِ حافظ و آدمكي كه خنديدن نميتواند و نگاهِ بيحوصلهام رويِ ردِ پاهايت بر دومين برفِ زمستاني ... بيحضورت