ردّ پايِ روزگار
بعضي اتفاق ها كه رُخ مي دهند،خاطراتت را از هزار تويِ تاريخ مي آورند،درست مقابل چشمانت پَرپَر مي كنند و بعد تو را با پَرپَرِ خاطراتت پَرت مي كنند به سال هاي وقوعشان. . . دستِ دلت را مي گيرند و مدارا مي كنند با تو براي مرورِ لحظه هايي كه گذشت...
خواهري تا چند روزِ آينده مي رود سرِ خانه و زندگيِ خودش . . شده ام نماينده مامان!!! با تفويضِ اختياري كه بابا در بعضي از مسايل به من سپرده ند .... وسايل زندگي دو نفره مي خريم اين روزها و البته و همزمان لذتش را مي بريم ...
۹ سال پيش در همين ماه و همين روزها . . . دخترك شهرستانيِ قصه ي ما . . . پس اندازِ چندين سال تلاشش را كوله كرد پشتش ،دستِ مهربان مادر را گرفت و چهار روزه همه ي آن چيزي را كه لازم داشت و حتي بيشتر!!! از اين خيابان و آن خيابان جدا كرد و سوا كرد و جمع كرد براي شروعِ يك زندگي دو نفره
وسيله هاي خانه هم سِنَند با سابقه ي ازدواجمان. . .
از خريد خواهري كه باز مي گردم . . . وقتي چشمم پُر است از مدل و رنگ هايِ اجناس جديد بازار،وقتي رگِ مصرف گراييِ جهان سوميم !!!! اساسي گُل كرده. . و دلم نو شدن و نو داشتن مي خواهد. .
به چشم خريدار كه نگاه مي كنم به وسيله هاي نُه ساله ي خانه
ردّ ِ پايِ همه ي اين سالها و دو نوبت اسباب كشي در جاي جايشان پيداست . . اصلا هست تا خودش را به رُخِ روز و روزگارِ ما بكشاند. . .
ديروز، يك روزِ دو نفره ي ديگر بود با پسرك ... از همان روزهايي كه مترصدِ رسيدنشان هستم... . همسري ماند اداره تا مشقش تلمبار نشود و آخر هفته را اداره اي نكند .. ماند تا كارهايش صفر شود و خيال نا آرامش، آرام م م م
مثلِ همه ي مامان ها كلي كار نكرده دارم ... ضمن گفتمان اوليه با امير،قرار شد همراهي كنند تا كشو ها را سامان بدهيم . . . كمدِ لباس ها را از نو بچينيم و بعد دو تايي دانه دانه عروسك هايش را با كمك ماشين لباس شويي حمام كنيم . .
روزِ خوبي بود مثل همه ي روزهايِ دو نفره. . .يكي يكي عروسك را نشانم مي داد و مي گفت "دي" همان مخفف ديدي. . . و بعد اصرار كه من نديده ام و هي "دي" و "دي" و "دي" و ذوق پنهان و پيدايش ... در لابلاي خنده هاي با صدا و بي صدا
بگذريم كه خيلي از كارها را چندين بار تكرار كرديم . . بگذريم كه اندكي صابون ميل كردند... چيزكي شكستند...
آخرين كارمان شد. . . تعويضِ لباس پسرك و شستن دست و رويش. . . زاويه اش براي رَصدِ صورتش مساعد نبود... در آينه دنبال لب و دهنش گشتم . . . و قبل از لب و دهنش رسيدم به زنِ نشسته در آيينه. . .
چه انتظارِ محالي داشته ام از ابزارِ مستعمل خانه. . .
خيلي بيشتر از رُخِ وسيله ها ... ردّ ِ روزگار . . . بر روي صورتِ زن... بينِ دو ابرويش . . زير چشمانش .. نشسته بود .. تختِ تخت.. با خيالِ راحت... خدا را شكر كه ارثِ خوبِ مامان به دادمان رسيد و حالا حالا ها از گزندِ موهايِ سفيد در امانيم
مرورِ زمان به چشممان نمي آيد... انكار مي شود .... سرعتش در روزمرگي هايمان گم مي شود ... گمراهمان مي كند ...
ردّ پايِ روزگار هست ... همه جا .. صورتم .. توانم ... حوصله ام ... تمام ابزار خانه ... سن خودِ خانه ... حقيقتي غير قابل انكار
وسيله ها زبانِ زمانِ با هم بودنمان هستند .. سالهاي زندگي مشترك ...
دوستشان دارم حتّي اگر رنگ و لعابشان نو نباشد. .