به یادِ دلخوشي هايِ فراموش. . .
نوه هايِ خاله يِ همسري ، ميهمانِ خانه يِ تهرانِ مادر بزرگ بودند . . . يك دخترِ سه ساله و يك دخترِ كلاسِ اوّلي كوچولوتره يك تب لت داشت، با موهايي كه تمامِ عرضِ و طولِ صورتش را گرفته بود ،با گردني بسيار بسيار خَم! تمامِ ۴ ساعتي كه ما آنجا بوديم مشغولِ بازي بود با پرنده هايِ عصباني! آن يكي دي وي دي پلير داشت برايِ خودش..سيّار . . . و همزمانِ بازي با گوشي گلكسي مامان،كارتون مي ديد... باز هم تمامِ آن ۴ ساعتي كه ما آنجا بوديم ... فاصله اش دعوايشان هم مي شد و هر كدام ،اسبابِ سرگرمي آن يكي را مي خواستند يادِ خودمان افتادم و یادِ دلخوشي هايِ فراموش. . . همان تلويزيون سياه و سفيدِ قرم...