مثلاً؛ بــــابــــــا
داشتم فکر می کردم آدمها به مرورِ زمان و با كسب تجربه و البته آموختن و آموختن و آموختن، خصلت ها و خصوصيت هايي را به شخصيتشان اضافه مي كنند...بعضي رفتارها مي شود شاخصه يِ بارزِ رفتارشان...
همين كه به آنها مجهز مي شوند، در يك قالب جديد جاگير مي شوند ...و يك معنايِ ديگر و تازه تر هم مي گيرند
مثلاً مي شوند بابا
اصلاً هم مهم نيست كه خودشان صاحبِ فرزند شده باشند ...يا نشده باشند
همين كه ياد بگيرند پشتوانه باشند...محكم باشند ... در لحظه هايِ سخت اطرافيان بي صدا بيايند و ياري رسان شوند... همين كه حتّي وقتِ بي پولي؛ كلي پول برايِ روزِ مبادايِ آدم ها داشته باشند... همين كه وقتي دلهره يِ ناپيدايِ روزهايِ سختي خودش را به رُخ مي كشد؛ تصويرشان در نظرِ آدم پر رنگ و پر رنگ تر شود . .كه همان حس مجبورمان مي كند برايِ حضورشان و داشتنشان شاكر باشيم ....
همين ها و همين ها "بابايشان " مي كند چهارحرفِ گرم و دوست داشتني
و يا مثلاً مي شوند مامان. .
حواسّ ِ شش گانه يِ معمولشان يك دفعه چند تايي زيادتر مي شود ...
پيش گويي مي كنند در حدّ ِ نوسترآداموس
به چندتايي چشم بيشتر از بقيه دست پيدا مي كنند
دست هايشان بويِ مهر و مهرباني مي دهد
نگاهشان از جايي ديگر پشتيباني مي شود
جنسشان مرغوب مي شود و حالِ و احوالِ دلشان خدايي
مستجاب الدعوه مي شوند ،اساسي
نَفَسشان ، بويِ حق مي گيرد ... و خلاصّه اينكه مامان مي شوند
همين پنج حرفي كه هيچ حرفي براي گفتن نمي گذارد
و همين قصِّه برايِ خواهر و برادر با شاخص هايي متفاوت ادامه دارد . . .
همين مي شود كه به ندرت مي توانيم به كسي بگوييم ؛ شما هم مثلِ خواهرم ؛ مثلِ برادرم ، مثل بابا و مثل مامانم
اين كلمات از يك نسبت ، از يك معنا خارج مي شوند و مفهوم ديگري مي گيرند
مي شوند يك مارك ،يك بِرَندِ به نام ،مشهور و خوش نام ... خيلي خيلي قابل اطمينان ... مركزِ اعتماد
پسرك ؛ اين كه در طولِ زمان كدام يك از نقش ها را دوست تر داشته باشي؛ با خودت، با شعورت، با شخصيتِ نشسته در وجودت
اما جانِ مادر ، لطفا همه ي تلاشت را بكن كه هيچ خدشه اي ، ضربه اي به قامتِ اين نقش ها نزني . . .
پدري و برادري را پاس بداري، حتّي حتّي حتّي، اگر هيچوقت يك برادرِ هم خون نداشته باشي
تو مي تواني دردانه ي مادر . . . مامان خوب مي داند كه مي تواني ... ايمان دارد و برايِ حفظِ همين ارزش هايِ دوست داشتني هميشه دعا گويت مي ماند