یک عاشقانه ی مادرانه
چه اهمیّتي دارد كه شب كلي دير كرده باشد و با همه ي تلاشش موفق به خواب كردنم نشده باشد، چه اهميّتي دارد كه هر چه فشارِ پلك هايم را بيشتر مي كنم ، خوابِ فرّار؛ از گوشه كنارهايِ چشمانم ، جانِ سالم به درْ بِبَرَد. . .چه اهميتي دارد كه لطفت شاملِ حالِ مادر شده باشد و آقاوار به خوابِ سنگيني رفته باشي . . .
امّا منِ بي خواب را خيالِ روزهايت ربوده باشد. .
برايِ مني كه لحظه هايم اين همه سريع مي گذرند، چاره فقط يك چيز است
همان وقتي كه شب چادرِ سياهش را پشتِ پنجره يِ اتاق انداخته و ماه از دور ها برايمان نور مي رساند، دو زانو بر بالينت مي نشينم ،
چهار انگشتت را بينِ دو انگشتِ اشاره و وسطيم مي گيرم ...
چپ گَرد و راست گرد ،مي بوسم و مي بويم و به چشمانم مي كشم اين همه لطافتِ يكْ جا را
و آرزو مي كنم ... كاش يك جوري و يك جا مي شد؛
يك كمي از اين همه عظمت ... از شكوهِ قشنگِ لحظه هايي كه مي گذرند ... از نرميِ اين سرانگشتانِ بسانِ معجزه. . . و عطرِ جاودانه ي منحصرت را ذخيره كنم برايِروزهايي كه شايد برايِ داشتنت اين همه فرصت نداشته باشم ...آرزو كنم و ثانيه به ثانيه اين لحظه ها را نفس كشان ، شكر گزار باشم