امیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدلامیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدل، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

اِليــــــــــــما

من و جینگولک هایم ...

اول نوشت: جینگولک ها  مسری هستند، اگر این روزها مستعد رنجش و افتادن در دام فکرهای نا زیبا هستید لطفا از  خیر این پست بگذرید .....به همین راحتی از اولِ اولش جینگولک موجودی بدکار و بدخواه بود، علتِ همه ی کارهای نا معمول و خطربرانگیزِ کودکِ بیش فعال دختر داییم اما حالا... جینگولک در خانه ی ما موجودی کاملا شناخته شده است از جنس ویروس که در بعضی مواقع بسیار زیر پوستی و نا محسوس می رود در وجودمان و ما را مجبور می کند به کارهایی که نباید کرد و به حرف هایی که نشاید گفت جینگولک ها بعضی وقت ها صدایمان را بالا می برند، نگاهمان را نا مهربان می کنند، بی منطقمان می کنند و ما را وادر می کنند ناشکری کنیم و بدْ شویم ...   اغلب...
23 بهمن 1391

مادر که می شوی...

مادر که می شوی عصر چهارشنبه خود به خود شارژ می شوی،پرسرعت می شوی، بدن دردت بی علت بهتر می شود خستگی های تلمبار شده ی یک هفته ات کم می شوند و سرحال تر می شوی و پرانگیزه مادر که می شوی، در خانه هیچ ردِ پایی از اداره برایت نمی ماند، پوشه ی اداره بی دردشر بسته می شود تا شنبه ی اداره ای آینده مادر که می شوی عصر چهارشنبه خود به خود شارژ می شوی،پرسرعت می شوی، بدن دردت بی علت بهتر می شود خستگی های تلمبار شده ی یک هفته ات کم می شوند و سرحال تر می شوی و پرانگیزه مادر که می شوی، در خانه هیچ ردِ پایی از اداره برایت نمی ماند، پوشه ی اداره بی زحمت ودردسر بسته می شود تا شنبه ی آینده اداره ای   مادر که می شوی نویدِ دو روز با پسرک بودن ،اینقدر...
19 بهمن 1391

از این جا تا آن جای یک پنج شنبه

اولین پنج شنبه ای که بعد از یک هفته کارمند بودن، قرار شد من و امیرم تجربه ی دو نفره ای را رقم بزنیم ، پدر پسرک مجبور شد به کار در روز تعطیلش ... و من هم راضی از این اجبار، اعتراف می کنم خیلی هم از خدا خواسته شد برایم   صبح به میلش خوابید تا ساعتی که اراده کرد و مادری با عذابِ وجدان سر نرسید که ساعت شش صبح وخلاف میلش لباسش را اضافه کند برای رفتن و از چشمانش خواب نوشین صیح گاهش را بگیرد و پسرک تلافی کرد بیدار باش اجباری روزهایِ هفته ی گذشته را در روز تعطیل مادر، با زیباترین صوت ِ دنیا بیدارم کرد. نفهمیدم مخاطبِ آن همه هنْ هنْ و هو هو یش من بودم یا کسی در دنیای مجازی ، خلاصه اش این شد که قبل از هفت و نیم صبح چشممان به جمال چشمانش...
19 بهمن 1391

من همین جاهایم..

من همین جاهایم... همین حوالی  جایی در شهر دودی  تهران  در طبقه ی پنجم ساختمانی ۱۶ طبقه با منظره ای از تردد سریع ماشین ها از چند سو که گاهی  وقت نمی شود  حتی یک بار در روز به سرعتشان چشم بدوزم   پرچمی بلند و بر افراشته  درست پشتِ سرم پشتِ شیشه خاک گرفته ی اتاق و شهر اغلب خاکستری برای خودش در جهت های مختلف می لرزد کنج اتاقی بزرگ با کلی در و دیوار کج ... با ۸ میز و ۹ همکار و همان کارهای همیشگی و دوستانم ...که به گمانم دوری شش ماهه دوست ترمان کرده است  شاید هم چون حال و هوایم امیر فندقی است ، نگاهم به نوعِ حالشان ،کردارشان و احوالشان متفاوت است کلا این روزها انگار دوستانه تر است خدا...
17 بهمن 1391

راس ساعت 7 ماهگی

جناب آقای امیر خان همه چیز یک طرف این ۱۰۰ گرم کمبود وزن شما هم همان طرف!!!!!!!!!!!!بچه جان لطفا شیرتان را به اندازه میل بفرمایید ...    هر دو واکسن شش ماهگی نوش جان پسرک شد ، با این شعار که:واکسن سلامتی از شیر مادر واجب تر و گوارا تر .راحت تر از هر دو نوبت قبل برای من برای امیر ... وزن ۸ کیلو با لباس و قد ۶۹ ساتی متر به گواهی خانه ی بهداشت خرید فرهنگی هم  داشتیم جایزه ی درد های واکسن، کتاب و لوح فشرده(آفرین به پارسی پاس داشتنمان)و اسباب بازی.اسباب بازی ها زود برایش کهنه می شود حوصله اش را سر می برند ... می رویم تا با ۶ ماهگی امیر فندق خداحافظی کنیم ، به فکر لباس هایی با اندازه ی بزرگ تر، اسباب بازی های مناسب تر و کتا...
16 بهمن 1391

اشکی که مدارا نکرد و بر سر پیمان نماند و بارید

حس و حالِ عصرِ جمعه ام ، بوی آخرین روزِ شهریور ماهِ سال های مدرسه را می داد  لباس هایِ اداره ام و اتو کردنشان و رفو کردنشان بعد از شش ماه سبک کردن کیفی برای اداره که با چند قدم پیاده روی طاقت شانه هایم را تمام نکند و حداقل هایی برای طولِ روزم چایی و قندان و لیوان و کمی بیسکوییت بستن دو ساک برای امیرم، یکی برای اینکه بماند خانه ی خاله الهه ...و یکی برای رفت و آمد هر روزمان ظرف های غذا و سالاد برای خودم برای همسری فرنی صبحانه و سوپِ ناهار امیر آماده کردن شیر برای فردای تا ساعت چهارش و دلهره داشتن و دلهره داشتن برای اینکه چیزی جا نماند از قلم نیفتد سر و سامان دادن خانه، همان که ۶ ماه و کمی بیشتر، منِ امیرک به بغل را به آغ...
7 بهمن 1391

یک روز امیر فندقی با خاله الهه ی مهربان

همه ی سرم را ول کرده ام روی بالش،   آفتاب عصر پنج شنبه رو به غروب است..   امیرک هم همین جاست واکسن های شش ماهگیش را زده و تبْ بُر خورده و کنارم در عالم خواب سیر می کند خودم از خودم تعجب کردم ، چقدر رفتارم متفاوت بود در ابن نوبت با دو نوبت دو ماهگی و چهار ماهگی،به قول عزیزی برای مردْ تربیت کردن انگار باید اندکی مردانه هم باشم،سخت تر و بودم مادری شش ماهه شاید اندکی جبران شده باشد آن برنامه ی اجرا شده در ختنه امیرک سرم را تکان می دهم بلکه این همه چیزهای جور واجور سرِجای خودشان قرار گیرند تمام زندگیم با دور تند از مقابل چشمان بسته ام می دوند یک ایستِ محکم !!! روزهای سخت مریضی همسری بعد از این سال ها هنوز نفس گیر...
5 بهمن 1391

دردی که ادامه دارد....

تمامِ من کم می شود   تمام می شود وقتی امروز می شود آخرین روزِ من و تو بودن وقتی امروز می شود آخرین روز بی عجله بیدار شدن ، با چشمان صبحگاهی روی ماهت را دیدن تو را نفس کشیدن گرمای تنت را به جان خریدن نشستن و ناز نگاهت را کشیدن بی عجله غذایت را پختن به دنبال شیشه ی شیر نگشتن تمامِ من تمام می شود وقتی عقربه های ساعت می دوند تا آخرین دقابق سه شنبه ی ۳ بهمن را به آخر برسانند وقتی مظلوم تر می شوی، بی صدا تر می شوی و هق هق گریه ام لبت را کنجکاوانه به خنده باز می کند و تمامِ من تمام می شود اینک که حرفِ هیچ کس از هیچ سویی در گوشم نمی رود که از سوی دیگر به در آید که سخت می شوم و اشک هایم سرازیر از مژگانی که تا امروز ...
3 بهمن 1391
1