من همین جاهایم..
من همین جاهایم... همین حوالی
جایی در شهر دودی تهران
در طبقه ی پنجم ساختمانی ۱۶ طبقه با منظره ای از تردد سریع ماشین ها از چند سو که گاهی وقت نمی شود حتی یک بار در روز به سرعتشان چشم بدوزم
پرچمی بلند و بر افراشته درست پشتِ سرم پشتِ شیشه خاک گرفته ی اتاق و شهر اغلب خاکستری
برای خودش در جهت های مختلف می لرزد
کنج اتاقی بزرگ با کلی در و دیوار کج ... با ۸ میز و ۹ همکار و همان کارهای همیشگی و دوستانم ...که به گمانم دوری شش ماهه دوست ترمان کرده است شاید هم چون حال و هوایم امیر فندقی است ، نگاهم به نوعِ حالشان ،کردارشان و احوالشان متفاوت است
کلا این روزها انگار دوستانه تر است خدا کند همین طور هم بماند
تمام این ها می شود ۷:۱۵ دقیقه صبح تا ۱۴:۴۵ دقیقه ظهر منِ بی امیرک
ولی متفاوتم با همه ی آن روزهای قبلِ اداره ای
متفاوتم با آنگونه بودن ها و خیلی دورم از بعضی رفتارهای رایج آن زمانم
ماراتن بزرگ ۳ نفره ای را شروع کرده ایم با امیرک و بابایش
از بیدار باش ۵ صبح تا خاموشی ۱۰ یا ۱۱ شب
اما همه چیز از پیش بینی من بهتر است ،
خیلی راحت تر از تصورم بیدار می شوم
لباس امیر خان را بی درد سر اضافه می کنم و پسرم وقتی خلاف میلش هم بیدار می شود، با لبخندم تمام لثه ی بی دندانش را هدیه می کند به نگاهٍ صبح گاه مادر
چگونه می شود این لحظه ها را دید و خوب نبود
ترافیک صبح تهران هم بسیار روان تر است و خیلی سریع می رسیم شاید چون معجزه ام در آغوشم خوابیده است
غصه های اداره هم با همه ی زیادیشان دقیقا تا آنجا هست و آزار می دهد که هنوز به امیر نرسیده ام ،او که هست فقط خوبی است فقط آرامش
این تامین اجتماعی بشده است مخل آسایشمان جایز نمی بیند حقوق حقه ی مارا آن هم این روزهای کم پولی ، وقتٍ پول گرفتند چقدر شیرند و ...
اشتباه بود تغییر صندوق بازنشستگی از بیمه خدمات به تامین
و دیگر همین ...