امیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدلامیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدل، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

اِليــــــــــــما

امیر رضا در ، 2 ماه و 26 روز و 10 ساعت و 10 دقیقه و 5 ثانیگـــــــــــــــــــــــــــــــی

1391/8/1 12:27
نویسنده : اِليــــما
326 بازدید
اشتراک گذاری

تمام احساس این روزهایم خلاصه شده به ایامی که میگذرانم ، افکارم برهوتی شده از هیچ وقتی از بالا به آن می نگرم ، از آن زاویه انگار من هستم و مغزی که بزرگ بزرگ بزرگ می نماید و پر است از خالی، آنقدر شلوغ که تمرکز بر آن مشکل است و آنقدر خالی که انگار جز امیر و این روزها خاله اش چیزی در آن نیست

نمی دانم این تضاد چگونه ممکن است اما وجود دارد، دیشب بعد از مدت ها خندیدیم بسیار بسیار بسیار ، ولی انگار ازدحام این همه خنده که به واسطه همان میهمان چند روز پیش که از راه دور آمده بود و خاله پیشی بچه هاست موجب کاهش اندکی از این همه اضطراب وجودم نشد

تمرکزم بر روی کارها این روزها صفر است ، زبان می خوانم از روی سایتی اما نه بیش از ده دقیقه

تفسیر می خوانم به مدد تکنولوژی بر روی سیستم اما آن هم نه بیش از 15 دقیقه

کلا انگار رهایی را بیشتر می پسندم و البته بعد تنبلی آن را

برنامه را دوست ندارم و بیداری شبهای امیر را بهانه می کنم برای عدم تمکین از هر برنامه و برنامه ریزی

امیر این روزها خوب است ، وقتی فیلم هایی را که خودش نقش اولش را بازی می کند و فقط صدای من در کنارش هست را نگاه می کند خیلی لذت می برد با چشمش گوشی موبایل یا دوربین را هر جور که بچرخانم ، می چرخاند

آدم ها را دوست دارد ، آشنا و غریبه ندارد با هر که تلاش کند با امیر ارتباط برقرار کند، مرتبط می شود و واکنش نشان می دهد

تقریبا هفته ای یک بار منزل پدر جون و مادر جون می رود، دنیای آنها را به هم میریزد بیش از آن بسیاری که گمان می کردم امیر را دوست بدارند، دوستش دارند

عمه سارا را دوست دارد ، همان طور که او با آرامش و حوصله و صبوری با امیر ارتباط برقرار می کند ، امیر هم همان می کند، آغوشش را دوست دارد می دانم

بلک را می شناسد ؛ شاید به واسطه شباهتش به من ، و بلک او را بسیار بسیار بسیار فراتر از پیش بینی من و حتی خودش دوست دارد، امیر را می خواهد همه جوره، با گریه وقتی کثیف است وقتی حوصله ندارد و...همه جوره در خدمت اوست

داییش را ندیده ، فقط یک بار آن هم در بیمارستان روزی که متولد شده حس داشتن دایی غیر قابل چشم پوشی است لااقل برای من ، چه می توان کرد وقتی این نبودن درس دیگری از زندگی است و تو مجبور به آموختنش

مامان جون هر روز از این همه فاصله برایش زنگ می زند و بابا جونش پیغام می فرستد که بیایید هم بنزین این همه فاصله به عهده من هم هزینه آمدنتان ؛ مادرش همدان است که می شود جده مادری امیر البته یکی از آنها ، امیر را ندیده شاید آخر هفته ببیند ، به واسطه امر خیر بلک مسافر همدانیم

کودکی های من ، همه لحظه هایش گره خورده به جده مادری خودم ، پررنگ ترین زنی که در زندگیم بوده ، او هم امیر را ندیده ، شمال هستند ، پایم به واسطه کوچ نا بهنگام نرگسم به آن سو نمیرود ، در حال گفتمانم با حسم با پاهایم ، باید رفت چه دیر و چه زود

این همه، همــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه این روزهای من است، و در راسش دلدلی که بابای امیر است و همه کس من، اول همه صبوری ها و آخر همه صبوری ها .هست پررنگ است هر چند این جا بعد از این همه خواهش من حتی کلامی برای یادگار برای پسرم ننوشت و نگذاشت اما همچنان محکم و پشتیبان هست و و جود دارد و دوستش دارم خیلی خیلی............

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

سمیه جون
2 آبان 91 9:16
به سلامتی....مبارکه ایشالا.... الا به ذکر الله تطمئن القلوب
زهرا
5 آبان 91 20:31
چقدر احساسم به شما نزدیکه. از بس بچه داری فکر و ذهن آدم رو به خودش مشغول می کنه خیلی چیزارو فراموش می کنم. اما بازم باید قدر لحظه به لحظش رو دونست که چه لذت بخشه و چه زود میگذره


خیلی وقت ها فکر می کنم خیلی از مادرها احساسات مشترکی را تجربه میکنند، یا به هم نمی گویند یا فرصتش مهیا نمی شود
مادرانگی ها خیلی شبیه هم است خیلی