صبحانه...
بعد از ماههايِ طولاني همغذا بودنِ با پسرك و توفيقِ اجباري مراعاتِ تغذيه و پرهيز از داروها مخصوصاً خودسرانهاش!!!، خودم هم فكر ميكردم ، دردِ خود درمانيم درمان شده؛ امّا وقتي گلو درد كلافهام كرد و تشخيصم در آينه "آموكسي سيلين" هر هشت ساعت يك عدد شد و نسخهام را دادم تا بپيچي، لابهلايِ عصبانيتت فهميدم بعضي دردها درمان ندارد،
بعـــــد از اتمامِ يك بسته كه هنوز دردم را تمام نكرده باشد؛ سفارشِبستهيِ دوم را از شب قبل داده باشم،
صبح باشد و يك كمي ديرمان شده باشد، به قرص خواستنم اصرار كنم و مجبور شوي با مكث و خلافِ مِيلَت فرمان را بپيچاني طرفِ داروخانهيِشبانه روزي، خريد نوبتِمن باشد و خودم را بزنم به آن راه كه هنوز خستهيِ ادارهيِ تا ساعت ۹ شبِ ديروزم و بيداري بازي فوتبالِ ايران - نيجريه،
اخمت آويزانتر شود و در همان حال دنبالِ جايِ پارك بگردي كه رويِ پلِ مردم نايستي!!!! .....اما با همهيِ اين احوالات، موقع رفتن آهنگِ حميد طالب زاده را بگذاري و بروي
تا زمانی که تو مهربونی
تا زمانی که من تو رو دارم
هیچی حتی مرگم ....
صبحِ آدم را خوب ميكني،حتي اگر قرار باشد امروز مهمانِ اجباري يك جلسهيِ ناخوب بعد از وقتِ اداري باشم