من و آخرين دوشنبهيِبـــــــهار
پسرکم
اینکه ساعتِ قابْ زرشكي چسبيده به ديوارِ ليمويي رو به رويم ساعتِ ۱۹:۲۵ دقيقهيِ آخرين دوشنبهيِ بهار را در گوشم داد بزند و به رُخم بكشد كه " اليما اين جا اداره است" اصلاً خوب نيست
اينكه هنوز چشمم منظره يِ بوستان را از طبقهيِپنجم اداره ديد بزند دلشوره ميآورد
اينكه تلفني بگويي " مامان هندون " و من تصور ِ هندوانه خوردنت را تجسم كنم ، درد دارد
اينكه آفتاب در پشتِآسمان خراش هاي سر به فلك كشيده در حالِ خداحافظي با آدم هاست و من هنوز اسير گزارش و كاغذ و عدد و ويرايشم ،مور مورم مي كند
امـــــــــــــــــّا
اينكه تو و آقايِخوب وقتي كه نيستم ،بهترين دوست هايِ عالميد و كُلي كارِ دوتايي برايِ انجام داريد؛ مايهيِ دلگرمي است
خيالِاينكه آنجا، در حصار ِ امنِ خانه ام لوبياهايِ از ديشب خيس خورده خوراك ميشوند برايِ امشبمان و يك سه تايي شاد منتظرِ ماست ، خيلي معطر است
اينكه هنوز ميتوانم و اينجا آدم هايي به نگاهم ،تخصصم و تعهدم اعتماد دارند ، سرمايه است
اين ها جايگزين آن ها كه نمي شوند .... اما ما زندگي را همينطور هم دوست داريم