یک فاصله یِ جدید
خوب شد
خوب نشد
شاید خوب شد، درستِ مثلِ تولدش که غافل گیر شدم و بیست روزی زودتر از وعده یِ دیدارمان به آغوشم آمد و نگذاشت برایِ نبودنِ احتمالیم وصیت بنویسم و آقایِ خوب را قسم بدهم مراقبِ تنها یادگاریم باشد و درمانده نماندم بینِ انتخابِ بیهوشی کامل و موضعی،
که همسایه ها خبر نشدند و مامان به ماجرا نرسید و زندگی برایِ همه روالِ عادیش را داشت و میهمانی شب هایِ رمضانِ آدم ها دستخوشِ میلادش قرار نگرفت
که شمارشِ معکوس نداشتم، که انتظارِ را به کمال نفهمیدم و بیخبرم تصمیم گرفت از وجودم به آغوشم برسد و در بُهتی غریب مدهوشم کند؛ که کرد و موفق بود و هنوز هم در همان بُهتم
الان هم بی برنامه ریزی و در اوجِ روزهایِ شلوغِ زونا گرفتگی، پسرکم 40 روزی قبل از زمانی که حقش بود در ازدحامِ مهربانی عمه و خاله و اطرافیان به میمنت و شادی تغذیه از طریق ِ مادر را ترک فرمودند و فقط گاهی بلاتکلیف و سردرگم یک چیزهایی حس می کند که جنسش را نمی داند....
یا شاید هم خوب نشد؛ خوب نشد که این اتفاق زودتر افتاد در دامنم و من نفهمیدم چطور با نبودنش، تمام شدنش کنار بیایم
حالا هر چقدر هم به مغزِ بیمارم فشار بیاورم خیلی چیزها یادم نیست، درست یادم نیست، برنامه ریزی نکردم برایِ رسیدنِ به زمانی که آخرین قرارهای دونفره یِ من و پسرک بود ، دوتایی هایِ یواشکی که به زور در آغوشم جا شود و انگشتانم در بوربورهایِ موهایش بالا و پایین برود و به زورش!!! پاهایش را ببوسم با چشم هایمان کُلی بازی کنیم، آماده نبودم برایِ اتمامِ دونفره هایِ تنهایی و این جدا شدنِ پایانِ دو سالگی ....