بستني خيلي شكلاتي با روكش شكلات تلخ ممنوع!
نخهايِ كلافِ زندگي بايد سفت و محكم چسبيده باشند به انگشتانت تا كنترل روزها و لحظه هايت در دستانت باشد و بتواني زندگي را مديريت كني، همينكه يكي دو روز تن بيمار شود يا روح احساس خستگي كند يا به دليلِ خوشي و ناخوشي - شادي و غم اين نخها چند روزي از انگشتانت جدا شوند، كُلي زمان ميبرد تا سر رشتهيِ امورت را پيدا كني، خانه خانه شود و آَشپزخانه و يخچال و كُمد و خلاصه زندگي بر گردند همانجايي كه بودند، برگشتنشان انرژي ميطلبد و حوصلهيِ درست دَرمان....
بالاخره جمعه ظهر با كلي تلاش و كوشش و سعي و صبوري و كَمَكي غُرغُر برگشتيم به جايِ ۱۲ روز پيشمان، اوضاعِ خانه رسيد به همان نقطهاي كه رهايش كرده بوديم و رفته بوديم برايِ بدرقهيِ مامان بزرگ ، ناهار كه خورديم باپسرك و آقايِ خوب راهي مسجد شديم برايِ تسلايِ دلِ دوستي كه در سوگِ مادر نشسته بود، مستعد بودم و مضاعف شد و عصر جمعه هم از راه رسيد و خلاصه دلم وَرَمي كرد اساسي.... پسرك خوابِظهرش را بعد از مسجد در ماشين شروع كرد، چشممان را رويِ قيمت بنزين بستيم و دوري زديم و بعد از كلي فكر و در نظر گرفتن گرمايِ هوا و خوابِ پسرك از آقايِخوب بستني خيلي شكلاتي با روكش شكلات تلخ خواستم ، تا شايدحالِ دلم و عصر جمعه را خوب كند
همين كه آقايِ خوب با بستني وارد شدند، پسرك نشسته بودند!!! انگار نه انگار تا ثانيههايِ قبل خوابِ خواب تشريف داشتند...
آقايِخوب بستنيشان را برداشتند و رفتند آرد برايِ حلوا و سنگك برايِ شام بخرند؛ من ماندم و پسركي كه بيدار شدنش ماجرايي ساخت از بستني خوردنمان؛ آن وسط درمانده نشسته بودم، بين يك چادر شكلاتي و يك روسري با حداقل ۴۵ درجه انحراف؛ يك پسرِ كاملاً توچ كه قُلُپ قُلُپ اشك ميريخت و بستني ميخورد و خودش را به من و صندليهايِ ماشين ميماليد يك تكهيِ بزرگِ بستني كه از چوبش جدا شده بود و دندانهايِ يخ زدهام از عجله براي تُند تُند بستني خوردن و تمام شدنش...
آقايِ ميوه فروش همزمان پيگيرِ كُشتي قهرمانانِ ديروزي بودند و نمايشنامه ما را نگاه ميكردند و ريز ريز ميخنديدند...
آخرش فهميدم سِزايِ كسي كه از خوابِ بچّه سو استفاده كند و هوسهايِممنوعه داشته باشد و پيِ دلِ خودش بالا بيايد چيست....
بستني نخورده! دندانِ يخ كرده و يك ماشين لباسشويي لباس برايِ شستن