نفرِ آخر بودن کلی کار میبَرد
درست به اندازهیِ سنّ ِ پسرک، هنگامِ ترکِ خانهیِ سه نفری باهم؛ من و امیرفندق کوله به دوش چهارطبقه را به کوب می کوبیدیم و می رسیدیم به کوچه و بعد چند قدمی آنورتر پارک و سرمان را گرم میکردیم با بچههایِ در حالِ بازی و گربههایِ همیشه گرسنه و به دنبالِ غذا ؛ تـــــــــــا همین دیروز،
که آقایِ خوب و پسرک با کولهیِ آماده رفتند و خانه به سکوت مطلق رسید
خداییش چسبید، سر فرصت آماده شدن و روسری انتخاب کردن و جوراب پوشیدن،بی هیچ چشم مامان جانی و باشه پسرِ گلمی!
امّا فراموش کرده بودم وظایفِ نفرِ آخر بودن را... جمعآوری زبالهها از آشپزخانه و دستشویی، خاموش کردن مودم، هدایتِ همهیِ هاپهایِ پسرک به تختش!،مرتب کردنِ جای خوابش، بابا برقی شدن و چراغها را منهایِ یکی خاموش کردن،لباسهایِ عوض شده اش را در ماشین انداختن، تلفنِ خانه را در حالت منشی گذاشتن، پتویِ شبش را برداشتن و کفشها را به جا کفشی سپردن(کاری که به حکمِ دارِ مکافات بودنِ دنیا به آن گرفتارم!هر چه مامان گفت و نکردم! میگویم و نمیکنند،به همین راحتی)،و از همه مهمتر کلید به همراه داشتن و در را قفل کردن....و سخت ترش عینِ چهارطبقه را بی پسرک به کوچه رساندن...
همین تجربه باعث شد، یادم بماند برنامههایِ بعدی را به گونهای تنظیم کنم که نفرِ آخر کَسِ دیگری باشد...