نرجس خاتون
دل که کوچک باشد بهانه هایش هم کوچک می شوند برای شاد شدن و بزرگ می شوند برای غصه خوردن
دل که کوچک باشد با اشاره ای می گیرد و باز نمی شود
دل که کوچک باشد غمش زود می آید و دیر می رود و یا اصلاً نمی رود
دل که کوچک باشد آدمِ نشسته در آن هم کوچک می شود
یک آدم کوچولو که مدام خیلی چیزها را به تو یادآوری می کند
از یادتْ خیلی چیزها را می برد
به دلت خیلی چیزها می اورد خیلی آدم ها را خیلی خاطره ها
دلم برگشته به سال قبل ...
پل گیشا ، بیمارستان شریعتی
اتاق های ایزوله ... پیوند مغز و استخوان ...
به آن سوترها
و همین روزها ..
دلم مانده همان جاها ...
یک سال قبل تر و لحظه های تجربه نشده اش ...که یک پایمان بیمارستان بود و آن یکی پایمان هم بیمارستان
که دل هایمان به قصد قربت ، طولانی بیتوته کرده بود همان حوالی
برای خاتونی که بوی بهشت می داد
برای عزیزی که که هنوز زمان داشت برای دیدن سی امین تابستان زندگیش
برای وجودِ نازنینی که دیگر دردْ با نامش عجین شده بود ... که صبر می اموخت و می آموخت و می آموخت
همان روزهایی که امیر همسفرِ تمام دقایق مادر بود و انتظار تولدش را می کشیدیم
که کارمان شده بود اداره و بیمارستان و دیرتر خانه رفتن
تمام زندگیمان در بیمارستان خلاصه شده بود...در چهار دیواری که فقط خودش در آن بود ... ایزوله ی ایزوله
برای پیوند مغز و استخوان برای زندگی بیشتر برای زندگی بدون درد بدون انتظار مرگ
بعد از آن همه سال شیمی درمانی و پرتو درمانی شدن...... درست بعد از عروسی ..جایگزین غیر منصفانه ی ماه عسل
آن همه دعا...آن همه توسل...آن همه نگاهِ دل واپس مادری که از خدا عمری برای دخترش می خواست
آن همه تلاش همسری که تنها داراییش را ، پیش خرید خانه ی امیدشان را، بی اطلاعِ نرگسش فروخت تا همه چیز مهیای درمان همسفرِ زندگیش باشد
برنامه هایشان برای فردا ، آرزوی داشتن پسری ... که اتفاقی ...خیلی اتفاقی اسمش دقیقاً همان انتخاب ما شد برای فندق در راهمان
راستی....
به احترامشان نام امیر رضا را حبه کردیم برای فرزند آینده آنها و قرار شد امیرمان اسم دیگری داشته باشد
و
و
و
چه روزهایی که از پشت پنجره با گوشی پای حرف هم نشستیم
یاد لحظه ای که روسریت را بالا زدی و گفتی "الی ، ای کیو سان شدم" خندیدی و گریه کردم که بالاخره هم بغضم هم عهدم برای گریه نکردن شکست
عکس های خانه را که دیدی اصرار کردی که تلویزیون را عوض کنیم ... که هیچ کس از این تلویزیون ها ندارد، به تلویزیون ما گفتی "پشت قومبولی" ..
پیوند را که گرفتی ... گفتیم خدایمان دعاهایمان را به اجابت برد
سطح ایمنی بدنت با صلوات های ما دانه دانه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! بالا رفت ... رسید به جایی که منتظرش بودیم
برایت در تهران خانه ای مهیا شد.... سانت به سانتش را همگی شستیم و ضد عفونی کردیم دقیقا مطابق با استانداردهایت
برای اینکه از ایزوله ی شریعتی در آن جا مستقر شوی
برای اینکه آن جا بمانی تا به مرکز درمانت نزدیک تر باشی
.
.
.
و همین که خیالمان اندکی آسوده شد
آن همه امیدی که در بهتمان نا امید شد
آن همه عشقی که به انجام نرسید
آن همه انتظاری که منتظرمان گذاشت
.... و بانویمان رفت ... نه از دردِ سخت ِ سرطان
که قلبشان ایستاد ... کار نکرد ...
کاش بودی و من هیچ وقت دیگر تلویزیون نمی دیدم
کاش می ماندی و مدام سر بی مویت را به من نشان می دادی
راستی نام مسافرمان را گذاشتیم امیر رضا...
انگار کن در تمام لحظه هایی که صدایش می کنم ، صدایت را پس زمینه ی صدایم می شنوم
انگار کن امیر فرزند مشترکمان باشد
کاش بودی ... می ماندی ...
این روزها خیلی بیشتر از تمام سال دلتنگ شمایم خاتون ...خیلی ....