سخاوت امیر فندقی
امیرم خیلی زود درس زندگیش رسید به بخشِ سختِ سخاوت، به بخشیدن چیزی که مال خودِ خودش است ، اصلاً الان مهمترین داراییش محسوب می شود، و حالا امیر رضای مادر مردانه و سخی قسمت می کند غذایش را با آرمانی که فقط چند روز از زمینی شدنش می گذرد و رضایت داده از بهترین و امن ترین جای گیتی بیاید و میهمان آغوش ما شود، کسی چه می داند شاید هم از بدِ حادثه این جا به پناه آمده است....
انگار نه انگار تنها 5 ماه و13 روز از آنقدری بودن امیررضا می گذرد، اینقدر ذوق دست ها و پاهای کوچکش را کردم ، با سر انگشتانم و کلی احتیاط گونه اش را نوازش کردم ، که انگار سالهاست از مادرِ نوزاد بودنِ من می گذرد، اصلا کودک درونم از 5 ماه و 18 روزگی کوچک شد و کوچک شد تا رسید به 4 روزگی....یک کودکِ درون چهار روزه...چه حس و حالی دوباره برایم رقم خورد، آغوشم که این روزها ،روزانه برای امیرک کوچک و کوچک تر می شود ، دوباره بزرگ شد، تمام وسطت کمش در پهنای دستانم جا شد و من دوباره پرشدم از عطرِ ناب خدا ....
یواشکی امیرجانم او را به آغوش کشیدم ، در گوشش زمزمه کردم ، از حال خدایم جویا شدم و امانتِ مهربانیش را سیر کردم ....
چانه پسرک کوچک و ناتوان و چشمانش جستجو گر و کنجکاو....بی شباهت به کسی... فقط بود ...خودش بود...
اما با همه ی پنهان کاری های من،حس امیر رضا کمکش کرد ، نبودنم حتی زیر یک سقف هم کلافه اش کرده بود انگار ، میهمانی بغلی راه انداختیم بعد رفتنشان ...
خدایا ما و دستانمان ، حتی در تواناترین حالتِ مادر بودن نیز ناتوانِ ناتوان است ، تمام سعیمان را می کنیم ، ولی تو را به خدایی خودت قسم ، وظیفه ی نگهداری معجزه هایت را به تنهایی به دست ها و شانه هایمان نسپار، لحظه لحظه اش باش ....