شب هایی که خوابشان نمی آیند
امیررضا مشغول کاری است که مطابق همیشهی بی تجربگیم در بچه داری ، دقیقا نمی دانم چیست، انگشتانش مدام در دهانش می چرخند، گاهی یک انگشت که متحیرش می کند، گاهی دو انگشت انگار می خواهد با سوت صدایم کند، گاهی سه انگشت که شیطنت نگاهش را می افزاید و گاهی هم هر چهار انگشتش را با هم در کام فرو می برد که خودش از این کار حالش بد می شود، اندکی نق نق دارد از نظرم بی دلیل یا شاید هم به علت حال دیروزهای من است ، کلا بیشتر از همیشه بغل را ترجیح می دهد حتی در شب ، همین است که دمار از روزگارم در آمده ... شاید دندان در می آورد به گمانم دیگر زود نباشد هر چند من خیلی دیرتر درآوردم و پدرش اندکی زودتر ...
تقریبا تمام دیشب را امیرک نخوابید، بد خوابید ،صبح هم متفاوت با همیشه کج خلق و از دنده ی چپ برخاست، نه به خنده ام خندید نه به کارتون های مورد علاقه اش واکنش خوبی نشان داد و نه شیر خورد،یعد از 15 دقیقه گریه ی بلند بلند بی سابقه در آغوش تقریبا از حال رفت و الان هم همان جاست اما هنوز هم نا آرام ، جایی از سرم که به گردنم مرتبط است درد می کند ، مادرانگی درد هم دارد آن هم متفاوت با همه ی دردهای تجربه شده ....
هر سال نیمه ی دوم سال که می رسد دو حس متناقض هم همراهش می آیند، مدام نگران روزهای کوتاهش می شوم که ملالت و افسردگی برایم می آورد، و شاد می شوم که با شب های بلندش خستگی نیمه ی اول سال و روزهای بی انتهایش از تن بیرون می رود ، اما نه... امسال توجیه شدم به بلندی شب نیست ، شب هم باید خوابش بیاید تا خوابت کند ، شب هایم بی خوابند و آهنگ بیداری می نوازند ، امیرک هم همنوازی می کند ، نتیجه اینکه شبها که خوابشان نیایند طولانی می شوند خیلی ، اصلا کنترلشان از دستت خارج می شود ، و همان می شود که در روز به بیراهه می زنی ....