غرغر های مادرانه
تاریخ امروز را که دیدیم شمارش قلبم به بالای 120 رسید ، می دانم که رسید مطمینم ، آخر تجربه اش را دارم .5 دی هم رسید و لابد فردا 6 دی می آید ، دنیا هم که به آخر نرسید .این یعنی امیر فندق 5 ماهگی را هم پشت سر گذاشت و گذشت از این همه روز...
این یعنی من مانده ام و یک ماه مرخصی باقیمانده
این یعنی شمارش معکوس دوتایی بودن طولانی منو امیرک
این یعنی پایان قصه ی روزهای امیر فندقی الی مامان
این یعنی تبدیل غم پنهان چشمان الی مامان به بارش نم نم روی گونه ها
این یعنی تبدیل یک مادر تمام وقت به مادری پاره وقت و خسته
این یعنی دوباه های غمگین اداره ای من
یعنی آغاز هزار راه نرفته ، هزار کار نکرده، هزار دلشوره ی نداشته،
امیرک: این ماه را هم مثل همه ی قبل تر ها آنقـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدر بغلت می کنم تا هم دستانم و هم گردنم درد بگیرد ، تا فرداروزی که پای حسرت بغل نکردنت به میدان آمد ، خاطره همین درهای شیرین مرهمی باشد برای همیشه ام
آنقدر در بیداریت لبانم را در گردن و گوشت ، غوطه ور می کنم که این حس و حالم بماند برای روزهای کمتر داشتنت
و دیشب شروع شد، کابوس روزهای اداره ، مانده بودی تنها در خانه و من سر کار بودم چقدر گریه کردم و راه رفته را به چه وضعی باز گشتم به امید دیدنت که نیمه های راه در اوج گریه و نگرانی با صدای گریه ات از خواب بیدار شدم ...
اصلا چه کاری بود مادر شدن؟؟؟؟
حالم از این مایاها بد می شود !!!!!!!!!!!!!!!!!با این پیش بینی نادرستشان.همان بهتر که دنیا تمام می شد و من در آغوش امیرک به انتها می رسیدم ...
امیرک شش ماهه شدنت مبارک مادر ، همین روزها شیرین ترش را برایت می نویسم
دیرتر نوشت : یادم باشد هفته ی بعد گله ای اساسی کنم از دکتر نریمان، همان 4 ماه پیش که نگران شیر خوردن امیر در 6 ماهگی و بعد از مرخصی بودم ؛ دعوایم کرد که ای خانم من به شما می گویم با ارامش به بچه شیر بدهید شما غصه 6 ماه بعد را می خورید، اصلا شش ماه بعدی وجود ندارد همه رفته ایم آن روز...بفرمایید دکتر نریمان ،این از پیشگویی مایاها که تو زرد از آب در آمد ، این هم از کار مجلس که معلوم نیست برای یک مصوبه 9 ماه شدن مرخصی زایمان چه چیز را اینطور زیر و رو می کنند در حالی که بودجه یکساله کشور را در چشم بر هم زدنی می بندند، آن هم از مادر و مادر شوهر و امثال هم که فقط آموخته اند امرت کنند به معروف بچه دار شدن و بعدش خودشان را آنقدر به مشغولیت بزنند که چشمانت باز بماند ....
خب بداخلاقم این روزها، حتما شما هم گاهی بوده اید