امیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدلامیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدل، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

اِليــــــــــــما

یلدای الی مامان با پیشگویی مایاها

1391/10/2 14:02
نویسنده : اِليــــما
354 بازدید
اشتراک گذاری

بعضی وقت ها ، بعضی چیزها که با کوچک و بزرگ بودنشان کاری ندارم می شود تلنگر

دیرینگ می زند به احساست به منطقت به حساب و کتابت به راه و بیراه هایت انگار آمده کاری بکند چیزی بگوید و برود هرچند زمان بودنش سخت باشد آن هم خیلی...

نمی خواستم بنویسم که لااقل به خودم تلقین نشود این همه ترسو بودنم ، اما می نویسم که یادم بماند

که اگر روزی برگشتم این حوالی و دوباره فاصله داشتم آن هم زیاد از این همه باید ها ، بشود بعضی وقت های دیگری و بعضی چیزهای دیگری و یک تلنگر و دیرینگ دیگر ...

قصه از کجا شروع شد؟؟؟

از این پیشگویی الکی قوم مایا که مقرر کردند در ۲۱ دسامبر سال ۲۰۱۲ این زندگی روی کره زمین به اتمام برسد و یک دوره جدید زندگی روی زمین شروع شود !!!!!!!!!!!!

دقیقا از همین جا و نزدیک شدن به این روز، اهل پیشگویی و فال و رمل هم نیستم

ایمان هم دارم ... به اندازه ی خودم به واقعه ای که خواهد آمد و دروغ هم نیست

بارها هم خوانده ام که خبرش را فقط خودش می داند هم او که مالک هر دو دنیا است و حتی به رسول آخرش هم از زمانش نگفته!!!!!!!!!!!!!

آدم خیلی ترسویی هم نیستم ، یعنی فکر می کردم که نیستم، یعنی نبودم، شاید این روزها این هم به خوبی هایم افزون شده باشد...

خلاصه اینکه کار و بار و شب یلدا و همه چیز را تعطیل کرده بودم و امیرک در بغل منتظر آمدن آخر دنیا یا ظهور همه کسی بودم ....

تمام حق الناسی که بر گردنم بود از آن همه دور ترها تــــــــــــــــــــــــــا همین نزدیکی

نامهربان ها، بی انصافی ها، بی عدالتی ها یم

نماز های قضایم روزه های نگرفته ام

چه حافظه ی قوی و دقیقی پیدا کرده بودم ، دقیقا قیامت بود انگار ، همه از جلوی چشمان نگرانم بالا و پایین و چپ و راست می شدند

٣٠ آذر که تمام شد، اطرافیام برای خلاصی از اوضاعم گفتند دیدی نشد ، اما من اختلاف ساعت ما و آن بلاد کفر نشین به یادم آمد و باز هم منتظر و مضطرب اصرار به ماندن در وضع موجود می کردم

صبح زود ساعت ٥:٣٠  جمعه و همان حدود ها بود که با قار قار بی امان کلاغ ها بیدار شدم !!!!!!!!!!!و امیری که  به شدت بی تابی می کرد؛ یقین کردم که رسید لحظه ی که هراسم را مسبب بود

امیرک به بغل به سوی همسری رفتم ، گفتم کلاغ ها قار قار می کنند و امیرک بی تابی ، من می ترسم خیلی ، لبخندی زدند و پشتشان را به مجموعه ی من و امیرک در بغل فرمودند و به آنی صدای خور و پفشان هم نوا شد با قار قار ترسناک کلاغ ها

از او که نا امید شدم ، با همه ی شرمساری باز گشتم به سوی اولین و آخرین مرجع بازگشتم ،‌ همان که مدعیم به آغاز و پایان بودنش

همان جایی که از اول اول اول باید می رفتم

مثل همیشه دست به دعا و طلب بخشش... لا اقل برای آن بخشی از بار کوله ام که مرتبط با حق خودش بود از مردمش که دستم کوتاه بود در آن شرایط

و دوباره قول ها و قول ها و قول ها

تعهد ها و تعهد ها و تعهد ها

که ای کاش عملی کنم

که ای کاش انجام دهم

که مایا ها بشوند همان تلنگر من برای بهتر شدنم ....

طعم دلتنگی داشت یلدای امسالم ، برای من که پیش از این، این همه از مرگ نترسیده بودم و گاهی حتی در زمزمه ی قنوتم اللّهم عجّل وفاتی سریعا...  هم گفته بودم

دلم واپس گناهانم شد

دلشوره ی امیرک بی من ، امان لحظه هایم را برید

نگران این همه برنامه ی انجام نداده ام   قول عمل نکرده ام

و اکنون باز نگرانم ....

نکند به بهانه ی امیرک دو دستی چسبیده ام به دنیای دنی و با ایم واژه ها خودم را به کوچه ی علی جپ می زنم ؟؟؟

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (6)

زیباترین گل پسرو گل به سر دنیا
2 دی 91 12:56
ماشاالله نمکه نمک


ممنون
سمیه جون
2 دی 91 15:10
نفرمایید....سرکار خانوم رئیس نفرمایید ....خوش به حالت که برای شما تلنگری شد...ما که بی خیال آخر الزمان بودیم ...فقط سرکارخانم ها بهناز و ناهید و مریم فرمودند که اگر جمعه آخرالزمان شد ما به اداره بیاییم...و ما هم با قوت به آن ها گفتیم حتی اگر جمعه آخرالزمان شد شما شنبه به اداره بیایید..چرا که تمام شدن دنیا ربطی به آخرالزمان ندارد...


آفرین به حکمی که صادر فرمودید باعث افتخارید
گلبرگ
2 دی 91 19:02
آنچه قانوت حیات است و دوام کائنات، گرسراپا نوش و نیش، ناگزیر؛ من سر تسلیم می آرم به پیش. آنچه ویران می کند روح مرا/ بی رحمی ِ انسان به انسان است! صحنه های تیره ی تاریخ را، هربار، دیدگانم درنَوَردیدست / با بغضی گران در اشک غلتیده ست. گر چه می خوانم: مسیحا را کسی با میخ، روی دیوار کوبیده ست! گر چه از دژخیم او بی رحم تر هم، دیده ی ناباورم دیده ست؛ گر چه صدها، صد هزاران آدمی را/ کوره های شوم انسان سوز، بلعیده ست؛ باز، حتی کشتن یک مرغ، با دست بشر، در باورم آسان نگنجیده ست! کشتن انسان به تیر و تیغ انسانی دگر؟ آه، این نه آسان است! دیگر این بیداد، کار صحنه آرا نیست. حکم قانون حیات و کار دنیا نیست. پهنه ی این صحنه را، زشتی چنان در خود فرو برده، که دیگر بازی پروانه ها هم، هیچ زیبا نیست!
مامان مریم
3 دی 91 10:25
چه احساس مشترکی..منم ترسیده بودم البته نشون نمیدادم در ظاهر ولی شبها کابوس شده بود برام..هنوزم از فکرش بیرون نیومدم..همش از خودم میپرسیدم اگه واقعا درست باشه چی؟من باید چه کارایی بکنم؟وچون کلی کار تو ذهنم بود فرصت انجام هیچکدومم نداشتم..اصلا دوست نداشتم اینجوری همه چی تموم شه؟؟!!ترس از مرگ !!


تازه بود این حس خیلی تازه شاید کمی کوچکتر از امیر فندق
مامان ماهان
7 دی 91 8:48
خصوصی رو چک کنید لطفا


مامانی چیزی خصوصی نداشتماااااااااااا
مامان ماهان
7 دی 91 8:50
همیشه میخونمتون.توی کامپیوتر ما جزء وبایی هستین که عنوان "بیشترین بازدید" رو دارن


متشکریم مامان ماهان