امیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدلامیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدل، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

اِليــــــــــــما

مسابقه ی هوشیار و بیدار...

1391/9/29 9:23
نویسنده : اِليــــما
451 بازدید
اشتراک گذاری

 به گمانم مسابقه ی هوشیار و بیدار  در ذهن همه ی مادرهای هم سن و سال من نقش بسته است

همان دسته ی متصل یه حلقه ای که باید از یک منحنی سینوسی به سلامت گذر می کرد بدون اندک تماسی.............. که اگر تماس برقرار می شد آژیری و باختی و خداحافظی

امیرکه در آغوشم می خوابد(هم او می پسندد و هم من به شدت معتادش شده ام ) برای گذاشتنش در سر جای خودش ، مسابقه ی هوشیار و بیداری اجرا می کنم اساسی...

البته به نظرم مرحله های نهایی بازی است که آن روزها رو نمایی نشده بود!به مراتب سخت تر ، بسیار دقیق تر با نتیجه ای به مراتب مخرب تر

امان از آن لحظه ای که چیزی به جایی از بدنش بخورد که پنبه می شود هر چه رشته کرده بودم.................

و چه لذتی دارد وقتی ظفر مندانه بر جایش قرار می گیرد و بیدار نمی شود

خدایا شادی های مادرانه را از مادران مگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (13)

مامان ایلیا گلی
28 آذر 91 16:34
خیلی ممنون از مطلب قشنگت


من هم ممنونم
سمیه جون
29 آذر 91 8:35
آمینی برای دعای آخرتان....و اینکه خدا یاریتان دهد تا(جسارت نباشد-گفتارم از جنس مچ گیری نیست مامان الی...از جنس صداقت است) "هرچه رشته اید، پنبه نشود " نه اینکه "هر چه پنبه کرده بودید، رشته نشود..."


؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/
نفهمیدم چی شد بانو!!!!!!!!!!!!!!
مگه کاری به جر مچ گیری می کنی این روزها؟؟؟
سمیه جون
29 آذر 91 8:36
یادم بماند که اگر روزی مامان شدم، وبلاگ نزنم برای فرزندم که همین بلایی را که من سرتان می آورم شما سرم نیاورید... یا حداقل اگر وبلاگ زدم آدرسش را عمراً به شما بدهم...


آفرین آفرین ، قلبا نگرانم کردی دکتر جان
سمیه جون
29 آذر 91 8:37
راستی این روزها هرکاری می کنم نمی توانم قلباً از کسی بدم بیاید حتی یه کم....حتی نمی توانم نقش بازی کنم که از طرف بدم می آید....به نظرتان این موضوع ربطی به آخرالزمان که می گویند همه چیز برعکس می شود دارد؟؟؟


به فرض داشتنش هم ،خوب است می ارزد
مامان سارا
29 آذر 91 15:10
مامان الی عزیز ، وقتی وبلاگ فندوقو می خونم یاد کیف انگلیسی ، کلاه پهلوی و .. میوفتم نپرس چرا ؟ نمی دونم
راستی پرستار فندق چی شد ؟



ممنون مامان سارا. باشه نمی پرسم ولی خیلی دلم می خواد بدونم خب
رجبی
29 آذر 91 19:30
سلام دوست من وبلاگ قشنقتون رو دیدم جالب بود. من طراحی تقویم کودک انجام میدم، اگر دنبال یه هدیه خوب واسه کوچولو و خانوادتون برای عید نوروز 1392 میگردید توصیه میکنم یه سر به وبلاگ من بزنید مطمئن باشید پشیمون نمیشید. با تشکر، منتظر نظرات شما هستم. http://calenderbaby.persianblog.ir, http://taghvimkood.persianblog.ir
مامان نيلي
30 آذر 91 11:00
سلام نوشته هاي دلنشينت خستگي رو از چهره ي هر مادري كه بخوندشون محو ميكنه
"مادر كه مي شوي" "پدر كه مي شوي" انگار از ته دل من بود
مامان الي نديده و نشناخته دوست دارم


من هم دوستون دارم ممنونم خیلی
مامان مریم
30 آذر 91 15:06
آآآآآآآآآخ ..درک میکنم....منم این مسابقه رو خیلی انجام دادم...لذت اون لحظه پیروزی تو هیچ چیز دیگه ای نیست...


همیشه پیروز باشی مامانی
پرهام
1 دی 91 12:11
خدا حفظش کنه


ممنونم
مامان ساجده
1 دی 91 13:57
سلام عزیزم متین تو مسابقه سوگواره محرم آتلیه سها شرکت کرده اگه لطف کنید بیاد تو وبلاگش به آدرسی که هست برید و بهش رای بدید ممنون میشم در ضمن اگر به کوچولوی دیگه ای رای داده باشید مشکلی نداره میتونید بازم رای بدید
گلبرگ مامان آریا
1 دی 91 14:48
وای که من چقدر از این تجربه ها دارم
سخت ترینش این بود که پسرک تو راه خوابش می برد و من مجبور بودم اونو سه طبقه بیارم بالا
وای که یاد اون روزا موهامو سیخ می کنه که دوباره باید با پروژه ای دیگه می خوابوندمش
تازه وقتی بزرگتر شد و کنجکاوتر
بعد از یه چرت کوتاه وقتی بیدار می شد که خوابوندش می شد معضل


من هم هم
اما 4 طبقه بدون آسانسورها شوخی نیست
چه خوب که درکم می کنید
سمیه جون
2 دی 91 8:07
سلام...صبح به خیر...یکی از ایده ها این بود که شما بچه رو با خودتون بیارید اداره و با خودتون هم ببریدش...تا اینجاش اصلا مشکلی نیست ولی برای کم هزینه تر شدن به این فکر کردیم که خودتون ماشین بیارید اداره...و من پنج شنبه ناخواسته این ایده رو تست کردم...یکی از دوستام که یه پسره 3 ماهه داره با پسرش اومده بود کلاس... موقع برگشت با هم برگشتیم و بچه وسط راه بیدار شد که الا و بلا باید به من شیر بدی ...مامانش هم ماشین رو زد کنار و یه 10 دقیقه ای بهش شیر داد و من بغلش کردم و با هم بازی کریدم تا رسیدیم به اونجایی که باید من پیاده بشم...توی کریر نخوابید و گریه کرد و من حدود 20 دقیقه تو ماشین نشستم تا بچه رو دوباره شیر داد و کمی که آرومتر شد و سر جاش آروم گرفت...البته نخوابید ولی خوب گریه هم نکرد، چیاده شدم و مامانش هم دعا دعا می کرد که تا خونه ساکت باشه و اون مجبور نباشه تو تاریکی ماشین رو کنار بزنه و بهش شیر بده...فکر کن!!!! رسما این بچه ها گشنه شون که باشه آبرو سرشون نمی شه

خاله جون همه چی قبول چشم بسته هم قبول
تو اون اداره من و شما کم کم داریم تموم میشه امیرک که هنوز شروع نشده...اون وقت کجا ؟؟وقت خودمون همش یک فضای دو متری در اختیار داریم تازه باید بره بشینه پای روضه ی ماه صفر آقای اکی که این دیگه خداییش خوبه از بچه یه چیزی در میاد
سمیه جون
2 دی 91 14:57
می تونیم با همین آقای محترمی که اسمش رو به اختصار نوشتی( که کار زشتی است مامان الی....) صحبت کنیم کلاس خصوصی بذاره واسه امیرجان...حتما استقبال می کنه...


نه کار بدی نکردم فکر کنم اما اونآقا به گمونم سرش خیلی شلوغ باشه اونم این روزهاااااااااااااا