همهيِ غصّههايِ عالم پَر
امورات دیشب بي هيچ تفاوتي از شبهاي ديگر در حالِ انجام بود، انگار زمين همهي تبِ تنش را هـــا كرده بود در رگهايِ مهتابي ششمين شبِ پنجمين ماهِ سال و مرداد با همهيِ عظمتش خودش را، حُرمش را به رُخِ آدمهاي گرمازده و زمين تبدار ميكشيد.
همهچيز معمولي بود تا چند دقيقه مانده به يادآوري اتفاقي كه معجزهيِ آمدنت را چند روزي پيش از موعد به من هديه داد، تا قبل از اينكه درست و حسابي يادم بيايد اين همه تغييرم را در دو سال پر ماجرايي كه گذشت
مي داني پسرم تجربهيِ غريبي بود ، همهيِ غصّههايِ عالم با هم رفتند، اين حرفِ سنگيني است ميدانم، امّا براي همان ده پانزده دقيقهاي كه همهيِ فكرم "تو" بودي و قصهيِ آمدنت، همهيِ غصههاي عالم پَرپَر شدندو پَر كشيدند و رفتند، من خالي از همهي ِ تلخيهايِ بيروني و دروني لبريز شدم از حسِ قشنگِ مادرانگي، درست مثل همان دقايق اول و نخستين لحظهيِ به بر كشيدنت كه دست و پايم را گم و حواسم را به باد داده سپرده بودم
با چشمانِ خودم ديدم هنوز هم قادرم به قدر نهايت شاد باشم و شاكر!!! هر چند براي دقايقي
هنوز هم چيزي بود كه دنيا را در نگاهم تا اين اندازه شيرين و دوستداشتني كند
چشمانِ دوسالهات كه از اين همه تغيير مادر برق زد، خيلي چيزهايِديگر را هم فهميدم و گوشهيِ ذهنم جايي كه در دسترسِ شعورم باشد نوشتم تا يادم بماند در كنارِ همهيِ اساسي هاي ديگر، دلت از تهِ تهِ تهش شاد بودن مادر را مي خواهد، فارغ بودنش را، آرامشش را
خانه پُر شد از شاديِ مسري من، عيـــــد بزرگِ در راه مضاعفش كرد و حالِ دل و ديدهيِ خانه و اهالي اهلش! را به بهترين جايِ ممكنش رساند
حالا من هم دو سالهام ... هم پايِ دو سالگي پسرك كه راه ميرود و ميگويد "تَ امير"،"تَ امير"(تولد امير، تولد امير)
پ ن :پسرك از همكار اداره دو عدد مرغِ عشق هديه گرفته است، ديروز با آقايِ خوب رفتند و ميهمانانِ جديدمان را آوردند، ماجراهايِ پسرك و اهالي جديد خانه هم شنيدني است