از همین دست
اصلِ ماجرا این است که پسرکم بزرگ تر شده است، و این شعور و استقلالی که جدی و بی اندکی اغراق، روزانه در حال افزایش است، الیما را از یک مادر تمام وقت بودن منفک کرده.
این روزها یک کمی بیشتر از سه سالی که به کمال!!!!!!!!!!!! من تک محور بودم و مادرانه گذشت، کَمَکی مهندس شده ام ، مثل سال های قبلِ امیر و حتی قبل ترش.
از مزایایِ نسبی کار جدیدم که این روزها پایانِ هشت ماهگیش را جشن می گیرم، تنوع موضوعاتی است که خدایی از عهده ی تعدادشان بر نمی آیم و حتی خواب شب هایم را بعدِ مشقِ اجباری مادرانگی هم، کم و کم تر کرذه ست.
از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان، امان از دستِ این بهاری که در جریان است، امان و امان و امان
*گر کسی بووود که دلش خانه ی اینستاگرامی ما را خواست ، امر بفرماید برای تقدیم آدرس
قرار ِ بعدی مـــــا،
روزی که بگویی،
جایی که بخواهی.
من همه ی شعرهایم را می آورم
تو همه ی دلت را.
شاید وقتی شعرهایم اموال رسمی دلت شدند،
دلم از سنگینی این همه نا گفته ها رها شود و
من چند روزی دوست داشتنت را سیر!! زندگی کنم .(الیما)