دو سال و هشت ماهگی
این ثانیه ها و دقایق مادرانه که تجربه می شوند، افزون بر همه ی دلشوره های معمول، یک اوج هراس هم دارند!!!!
تمام شدنشان!!!!
تمام می شوند ....
مدام یکی در گوشت می گوید:
این لحظه ها لحظه های شیرینی است و تمام می شوند و تو می مانی و حسرتی بی درمان، راهِ رفته ای که باز گشت ندارد
اما همه اش الکی است،
اصلاً جای ِ نگرانی ندارد
به جانِ خودم!!!! که خالق اردی بهشت اینقدر حواسش به همه چیز بوده که جایِ هیچ نگرانی باقی نگذاشته است!! هیچ جای نگرانی!!!
وقتی به تک تک این واژه ها ایمان دارم نمی فهمم چرا همیشه جایِ آغوش امنش در دلهره های ِ مادام زندگی می کنم ؟
این پسرک پسرک پسرکم .....
کلماتِ عجیب و غریب را از نمی دانم کجایش در می آورد و شوووووت می کند در بهت و ناباوریم... تند تند و بی مکث هم معنی ها را با درک تفاوت و هوشمندانه از بَر می خواند و من می مانم این دردانه کی و کجا به این جا رسید؟
دو سال و هشت ماهگی وقتی بیفتد وسط اردی بهشتی که خودِ خودِ بهشت است، جان می دهد برای دوباره پارک رفتن ها را از سر گرفتن...
سنگ جمع کردن ... در چاله های کوچک آب ریختن، به عموی باغبان سلام دادن، اصرار خریدن شیر برای گربه، مغازه رفتن سلام دادن درخواست کردن پول دادن، دستور غذا دادن و فهمیدن این غذا با مورد درخواستی متفاوت است و ...
کاش هوا اندکی دیرتر گرم شود و بیشتر ببارد و ببارد و ببارد