برای مامان
در لایه ی سوم یا چهارم آشپزخانه غوطه ورم
کم کم دارم به سطحش می رسم
چند تایی کار مانده
گاز را که تمیز کنم
ردِ چهار انگشتِ امیر فندق را که از شیشه ی گاز بردارم و بکارم ته ته دلم برای روزهای مبادایم
و زمین را طی بکشم
لحظه ی پیروزی است
که خیلی شیک و با غرور چراغ هود را خاموش کنم ... آخرین نگاهم را پرت کنم طرف سینکِ خشک شده و با کلی احترام دفتر کار ِ نازنینم را ترک کنم تا فردا
از حالا به همان لحظه ی آخر فکر می کنم و ریز ریز لذت می برم
زنگ ِ تلفن بلند می شود
اتصال که برقرار شد
چیزی شبیه صدای باران می آید و پشت بندش و بلافاصله صدای مامان :
"مامان ببین این جا چه بارونی میاد ...زنگ زدم صداش و بشنوی .... دلم هواتون و کرده ... تو و امیر فندقت و باباش.. خوبید مامان؟؟؟؟"
"دارم بادمجون كبابي مي كنم براتون، راستي قرار شد كي بياين؟؟"
و انگار نه انگار که همین نیم ساعت پیش با هم مفصل حرف زده بودیم
و
او با امیر فندقمان
انگار نه انگار كه خودش برنامه ريخت تعطيلي خرداد همگي پناه ببريم به هوايِ بهاري همدان
باران بهانه می شود برای اثبات مادرانگیش
براي يادآوري به من ، كه مهرش كه عشقش كه نفس هايش ...جايگزين ندارد
و دلی که همیشه تنگ ماست،
مامان ممنون که هستی
که یادت هست دخترت چقدر با ترنم باران شاد می شود
كه حالش را ، احوالش را نديد ، تخمين مي زني
ممنون که مهرت اینقدر دلنشین و بی منت است
راستی مامان
لذت دختر بودنم بعد از مادر شدنم خیلی فرق کرده است ها ا ا ا ا ا ا ا
می دانم که می دانی.... ارادتمنديم بانو