همه کس شدن یک فندق
نه شوخی که نیست هـــــــــــیچ، خیلی هم جدی است بسیار جدی تر از آن که فکر کنی یا تا این لحظه تجربه اش را داشته باشی
روزگار طولانی تو بودی و خودت ، درس و کار و یک دنیا اوقات فراغتی که هر جور دوست داشتی به بطالت می گذراندی، خیلی که دختر خوبی شدی و به حرف مادرت دل سپردی ، رضایت دادی تا همسفر مردی از تبار خوبی ها شوی .آو هم آنقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدر خوب بود که نه اوقات بطالتت (ببخشید شما همان بخوانید فراغت)را مخدوش کرد و نه کاری به کارت داشت این شده که کارت اندک اندک بزرگ شد بزرگ تر و یک آن شد همه ی زندگیت ، اوقات فراغتت شد کار باطل کردن کار الکی کردن اما کار کردن ها تمام وقت با تمام نیرو....
بعد روزگار ورق خورد جای کسی به جز همسفرت خالی بود، نه اینکه تو به این نتیجه رسیده باشی ها نه....!!!!!!!!!!!!!!!!!!
دوباره گفتند ، چه کسی ؟؟؟ همان اطرافیانی که هیچ وقت به جز همین وقت ها نیستند و تو دوباره گول خوردی(الان که امیر را دارم نمی گویم گول خوردم اگر هم خوردم شیرین ترین گول زندگیم است این پسرک که الهی جاودان باشد)
چشم باز کردی بعد از آن همه سنگینی و نخوردن و نخوابیدن و سخت راه رفتن و .... یک آن دیدی ای وای من ای وای دل یکی آمده اندازه ی یک فندق به سفیدی برف و نرمی پنبه شده است همه ی زندگی تو همه ی زندگی همسفرت
یکی آمده که بوی ناب خدا را می دهد و تو جرعه جرعه در حال نوشیدن اویی
یکی آمده شده همه ی وجودت و این همه کس شدنش ، شده دلشوره تمام وقت این روزها و شب هایت
الان هم انگار نه انگار بر روی تختت در رختخوابت آرام آرام خوابیده و تو را رها کرده با این همه دغدغه ریز و درشت و درهم برهمی که داری
به او چه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تو خواستی
بفرمایید : این هم امیر بهتر از تصورات و رویاهایت ببینم با او با تربیتش با کمالش با رشدش چه می کنی ، من هم هستم مواظب تو امیر از طرف خدای همیشه ات، خدای خوبی ها