خــــطّ پيري
امروز صبح كه عينِ سريش چسبيده بودم به تخت و دلْ نميكندم و منتتظرِ يك معجزه نشسته بودم تا شايد بيخبرم چهارشنبه را به پنجشنبه رسانده باشد، در توجيهِ خودم، موفق شدم قدرِ سرِ سوزن در موردِ اين همه بالا و پايين كردنِ خـــطّ ِ فقر به مسئولين حق بدهم؛
ديدم رسماً سنِ خودم را كردهام ميزانِ سنجشِ پيري، عمه كه 30 ساله بود ، من روزهايِ قشنگِ 20 سالگي را ميگذراندم؛ از نظرم عمه با دو تا بچه پا به سن گذاشته بود و ديگر بايد تمامِ آرزوهايش را در آرزويِ بچههايش حل ميكرد و كمكشان ميكرد تا به آنها برسند،
بعد سال به سال كه بزرگ تر ميشوم ، سنم را به اضافهيِ يك عددِ ثابت ميكنم و خـــــطّ ِ پيري را تا جايِممكن از خودم دور ميكنم و اندازهاش را بالا و بالا تر ميبرم تا بلكه مصونيتم حفظ شود...اين روزها مطمئنم آدم در دههيِسومِ زندگيش اصلا اصلاً هم پير نيست و تازه تازه دارد زندگي كردن را ياد ميگيرد
پ ن: خوب ميشد اگر؛ يك بار دستْ گرمي زندگي ميكرديم، نكته ها را جمع ميكرديم برايِ آن يك بار زندگي واقعي، هر چند از انسان فراموشكار بعيد است يادش بماند