امیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدلامیر رضا همه کس الی مامان و بابا دلدل، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

اِليــــــــــــما

خاطره اومدنت مامانیییییییییییییییییی

1391/5/11 19:46
نویسنده : اِليــــما
462 بازدید
اشتراک گذاری

امروز ٥ شنیه است ، ٥ مرداد سال ١٣٩١ و ٦ رمضان ١٤٣٣،‌و نهایتا ٢٧ جولای سال ٢٠١٢،‌دومین روز از هفته ٣٨ همراهی نازدانه مادر، از بابا عادل خواستم یه سری به آرایشگاه بزنه با این پیام " این هفته شاید پسرم بیاد کدوم بابا عادل خوشگلو باید ببینه ؟" و بابا عادل خوشگل شد، افطاری براش استیک درست کردم و قارچ و سیب زمینی

از صبح تو آرامپز قرمه سبزی بار گذاشتم که به قول بابایی بوش همه ی کوچه رو برداشت، خودمم ناهار استیک خوردم

روال پنجشنبه ها خونه رو تمیز کردیم و با خاله بلک مدام در تماس بودم ، افطاری و با بابا دلدل خوردیم ، تنبلی نکردم رشته پلو و آبکش کردم و ته دیگ نون برا بابا گذاشتم ، رو مبل رو پهلوی چپ به روال همه ی این ماه ها دراز کشیدم و سریال دیدم، ساعت ١٠:٢٥ یک صدایی تو دلم شنیدم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! فهمیدم لحظه دیدن نزدیک شد ه خیلی خیلی خیلی نزدیک

پتو مسافرتی دورم و گذاشتم روی زمین ، گفت دلدل کیسه آبش پاره شد

هر چند می دونستم خونده بوم منتظر بودو اما زود بود ٥ مرداد کجا و تاریخ اومدنت کجا

بابا خواست به اورژانس زنگ بزنه نذاشتم ، با چمران تمای گرفتیم گفتند خودتون و برسونید ، لباس پوشیدم ،‌ساک ها رو برداشتم طلاهام و در آوردم و برای آخرین کـــــــــــــــــــــــــــــــــار: آرامپز حاوی قرمه سبزی سحر بابا رو خاموش کردم

تو پله ها به بلک زنگ زدم بر نمی داشت،برداشت آروم بهش گفتم عجله نکن ، بچه ماشین هم نداشت گفتم با آژانس بیا،

١٠:٣٥ حرکت کردیم قبل ١١ چمران بودیم ، آره ترسیده بودم ، بابایی زیر لب گفت خدایا جفتشون و می سپارم دست خودش

کلامش آرومم کرد منم امیرم و خودم سپردم دستش که دیگه هرچه پیش آمد تسلیم تسلیم تسلیم باشم

رسیدم خیس خیس خیس طبقه اول‌، بلوک زایمان منتظرمون بودن یه مامان بنگلادشی هم در حال چک کردن وضعیت نوزادش بود ، بابا کارهای پذیرش و انجام داد ، خاله جون همزمان با ما رسید ، برای یه آنژیو دخترک تازه کار و پر استرس اتاق زایمان ٩ جای دستم و سوراخ کرد و نهایتا آنژیویی که بست در بخش به کار نیامد بماند قصه سوند و برنامه ای که بر سر آن اجرا نمود،

حرکت به سوی اتاق عمل و تازه به خاطرم آمد که وایییی من با این شکم پر بیهوشی عمومی و خواسته من تعطیل

پرسنل بیهوشی اتاق عمل هم که مریض بیوقت اورژانسی دوست نداشتند تازه اونم اسپینال،‌اما دکترشون گفت چاره ای نیست عمومی خطرناک میشه

حیف دکتر زنان خودم ،‌خانم دکتر شیخی صبور و آروم که این همه برای انتخابش وسواس به خرج دادم ، دکتر کشیک اومد، نمی دونم حوصله نداشت یا هر چیز دیگه نشسته بود و منتظر بی حس شدن من بود، بدون هیچ حرفی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

با همه اضطرابم بهش سلام کردم اما حتی اینقدر توان و همت نداشت که کلامی در امتداد سلامم هدیه نماید

بیحس شدم شاید تنها اندکی بعد از ساعت ١٢ و در اولین دقایق روز جمعه ٦ مرداد سال ١٣٩١، درست لحظه های که نفس کشیدنم سخت و قلبم درد گرفته بود زییباترین نغمه عالم به گوشم رسید تو آمدی نازدانه مادر و من با تو گامی دیگر به سوی کمالم برداشتم

منتظر یک پسر سبزه ، پر موی تپل بودم ، صدایی با این جمله از سوی آقایی به گوشم رسید "که اگر یک هفته دیگر می ماند چه می شد" تو را دیدم همه ی هستی مادر

با چشمانی باز پوستی روشن و موهایی بور

هر چند این خصوصیات متعلق به روزهای اول نوزادی بود ، اما این تصویر من از شما در اتاق عمل در لحظه بدو تولد است

لحظات بعد از به دنیا آمدنت کند تر گذشت

لرزش بی اراده ام ، بازگشت حس درد و اتاق های عمل تو در توی خالی از آدم

من بودم و علیرضایی اهل فومن، با دو فرزند و اختلافی طولانی بین زن و مادرش که حاصلش عدم رفتو آمد یکساله بود

خوب که فکر می کنم اگر نبود علیرضا در آن لحظات با دوزهای پتادین تزریقی آن یک ساعت ریکاوری چگونه می گذشت

و من بعد از خروج از اتاق عمل

مادر جون و خاله و عمه سارا

و بابا عادل مهربان نگران و مضطرب در نبرد با حس های متضاد چشمانی متفاوت از همیشه که بعدها فهمیدم  بازگشت حس پاهایم بسیار نگرانش کرده بود

انتقال به بخش با خاله جونت  که اگر آن یک تخت خالی را نداشت نصیبم اقامت در بخش زنان می شد

و وووووووووووووووووووووووووووووووووووو

تنها پس از دقایقی حضور در بخش توآمدی ، مادر جان عسلم در لباسی خال خالی و چه زود آموخته هایت را اجرا کردی ، چه راحت و بی دردسر ازشیره جان مادر نوشیدی و همزمان من و پرستار بخش را به اوج رساندی و کلام شکر بر لبانمان جاری کردی

شبی متفاوت با همه ی شب های زندگیم

شوک به یکباره آمدنت

عدم حضور دکتری که کلی در انتخابش وسواس داشتم

تغییر نوع بیهوشی حین عملم ، و تجربه هجمه ای از اتفاقات  تلخ و شیرینی که تا پیش از این فقط از آنها خوانده بودم

و علی رغم همه ی آنچه خوانده بودم بلافاصله پس از جراحی مدام سرم برای شیر دادن به شما تکان خورد، صبح ساعت 6 دقیقا 4 ساعا پس از انتقال به بخش از تخت بلند شدم، در اتاق را رفتم و دکتر نریمان مهربان برای بار اول شما را ویزیت کردند ، دکتر زنان (همان که اسمش را نگفتم تا تعهد و اخلاق حرفه ایش را به ناروا ترویج نکرده باشم) در بخش مرا از راه دور!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! دید بدون هیچ تماس و یا رد و بدل کلامی 12 ساعت پس از سزارین مرا مرخص نمود!!!

دکتر نریمان بی توجه به نظر او حضورت را حداقل برای 24 ساعت در بیمارستان الزامی دانست

یک شب دیگر ماندگار چمرانیم مادر

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

خاله نانان
12 مرداد 91 14:44
مامان شدنت مبارک. ایشالله که همیشه سالم و شاد باشید.
سمیه جون
14 مرداد 91 11:28
چقدر قشنگ همه چیز را با جزئیات نوشته ای.... عالی است که احساساتمان را در لحظه به تصویر بکشیم تا برای همیشه در ذهن و جانمان بماند....و ماندگار گردد...و خدا چه زیبا خود را نشان می دهد وقتی که تمام برنامه ریزی هایت به هم می ریزد ولی نتیجه همان می شود و یا بهتر از همانی که تو تصور می کردی. این یعنی برنامه ریز اول و آخر خودش است...و هرگز نیازمند ما نیست حتی برای کارهای خودمان...یا حق