آخرین روزهای همدان....
دیروز بسیار میهمان داشتیم ؛ امیر حسین شش ماه و ده روزه با چشمانی بسیار زیبا، به جستجویت آمد با دستش به صورتت زد و مثل همیشه بسیار بیشتر ار آنکه دردت بیاید ترسیدی، گریه کردی اشک هایت هم آمد عزیز دلم
امروز منتظر بابا دلدل و خاله بلکیم ، دیشب خوب نخوابیدی آغوش می خواستی خسته بودم اما خودم را به آغوشت سپردم و تا پاسی از شب قدم می زدیم ، صبح زود حمام کردی و خوابیدی آرام آرام آرام که الهی روزی همه روز هایت باشد
بابا جون (بابای الی مامان) دیشب گریه کرد، بدون خجالت از مرد بودنش دلش واپس مادرش است همان که منزلش شمال است و این روزها میهمان منزل ماست پیر شده است و خسته
رد خوب و بد زمان در جای جای صورتش نقش بسته، دوباره کودک می شویم انگار دلش به وسعت آسمان از فرزندانش گرفته
با آن همه دارایی سالهای تلاش و کوشش جوانی، به لطف عرف و کرم شرع مقدس نه از مهریه پس از فوت همسر چیزی گرفت و نه فرزندان رخصت دادند که ارثی نیکو به او برسد ، از ارث پدر چه بگویم که همه به تک پسر خانواده رسید و سه خواهر هیچ نبردند هر چند کم هم نبود آن همه مزرعه برنج و باغ پرتغال
این است که دلشوره دارد، دایمی ، باورم نمی شود هم او که روزی خانه ای به آن شلوغی را با اقتدار می چرخانید این روزها نگران روزی است با آن همه ایمانی که به روزی رسان دارد
روزها گوش است به صدای تلفن است که عمویم از آن سوها حالش را جویا شود ؛ دلهره دارد که فراموشش کنند و من نمیفهمم مگر ممکن است کسی مادر خود را از خاطر ببرد نه ممکن نیست فقط شاید تظاهر کنند که در خاطر ندارند
این ها را که می بینم ، می هراسم
نه از تنهایی می ترسم نه هراسی دارم از اینکه دیگران فراموشم کنند ولی حسی به من می گوید او آیینه تمام نمای آینده ماست، احتیاج به خلق حتی برای استحمام ....سخت است از تحمل آدم خارج است
کاش عاقبتمان به خیر باشد و شاکر این همه لطف خدا بمانیم