شنبه ی بهمنی
آهای شنبه ی بهمنی که از آن سوی لحظه های سنگین جمعه رسیدی، کاش می دانستی تمام راه رسیدنت به روز را، همه ی شبِ گذشته را پا به پایت با چشم های بسته و لبخند به لب بیدار بودم بیدار بودم و زندگی کردم قطره قطره هایِ نابی را که از دستانِ خدا گرفتی و برایمان آوردی باران که می آید، آسمان سخاونتش را به رُخ ِ چروک ِ زمین می کشد و زمین همه یِ از آسمان رسیده ها را می بخشد به دانه هایی که زیرِ سنگینی قهوه ای زمین منتظر رویشند، بهار بانو از دورهایِ دیر کوله یِ سبز و صورتیش را پُر می کند از عطرِ بهار و سبزی ناب و برای هر کداممان جدا جدا، نور و طراوت و پاکی سوغات می آورد زمستان!!! خودت هم خوب می دانی که هیچ وقت فصلِ محبوبم نبوده ای و نخوا...