شکیب را می شناسید؟
دقیقاً از آن وقت هایی است که علناً حالم ار خودم، مادرانگیم، خود جدی گرفتن ها و دویدن ها و زیاده خواهی ها و ادعاهایِ پوشالیم !!!!! در منتهای درجه اش به هم می خورد،
از اینکه دغدغه ام غذای مانده نخوردن و حمامِ سروقت رفتن و راه به راه کتاب خواندن و به اندازه، بازی کردنِ پسرک باشد!!! از اینکه مراسم پارکش قضا نشود و به اندازه ی سوادِ کمم، بکوشم روح و جسمش به موازات هم به تعالی برسند، حالتِ تهوع گرفته ام
از تمامِ پست های وبلاگم، از طرز فکرم از این زندگی که ساخته ام متنفرم
در راه بازگشتِ به خانه ، حوالی بازار بزرگ مجموعه ای از بچه هایِ 1 تا 10 ساله ( که به گمانم تبعه ی کشور پاکستان بودند) آنقدر با روح و روانم بازی کردند که بی اختیارم، دوستم را حینِ خرید رها کردم و گربه کنان دنبالشان رفتم ،
کوچکترینشان کودکی یک ساله یا حتی زیر یک سال که وضع سر و لباسش به مراتب از همه ی ِ عکس ها و تصاویری که دیده بودم دردناک تر بود، وقتی مردی از گوشه ای که بودند بیرونشان کرد، بزرگترینشان که به راه افتاد، دخترک یک ساله که هنوز به راه رفتنش هم کاملا مسلط نبود، بی کفش و جوراب حتی، از پاهایش گرفت و بلند بلند گریه کرد و کشان کشان خودش را به سرعتش رساند تا از تنها کسی که می شناخت و حکمِ " همه کس" را برایش بازی می کرد جا نماند ، لیوانی آب به دستش دادند چند قلپی خورد و با ریختنِ چکه چکه یِ باقیش (بی توجه به آن همه شلوغی و ازدحام) بر روی زمین، بازی تک نفره ای برایِ خودش دست و پا کرد،
یکی دیگرشان، دخترک سه ساله ای بود که کنارِ جعبه ی برق پناه گرفته بود و گریه می کرد، خم شدم علتش را بپرسم، دستم که به سرش رسید، نگاهم که در نگاهش نشست، زیبایی چشمانِ کهرباییش در احاطه یِ مژگانِ سیاهش بغضم را پرت کرد رویِ گونه هایم و ... بیشتر از همیشه ام شرمنده شدم
چند نفری خواستند کمک مالی کنند که مرد گفت قِرانی از کمک ها به بچه ها نمی رسد، شکیب را می شناسید؟ همه اش را می گیرد
این ها که من دیدم دردهای ظاهری بچه ها بود، دردهایی که به دلیل سن کم شاید حسی برایشان نداشت؛ از بس عمیق بود ، درکش نمی کردند، بماند بیماری هایِ دردناکی که قطعاً زیر پوستِ قهوه ای آفتاب سوخته شان جا خوش کرده است برای روزهایِ بعد
همان جا در همان مکان، خیلی از مامان ها مثلِِ من، نازِ دلبرشان را به غایت می کشیدند و مراقب بودند ابر و باد و مه و خورشید و فلک، وفقِ مدارِ فرزندشان بچرخد،
خدایا خدایا خدایا
این بچه هایِ معصومی که دورانِ حکومتشان را اینگونه بردگی می کنند، این چشم هایِ پاک، این دل هایی که از قشنگی دنیایت هیچ چیزی نمی بینند تقاص گناه چه کسی را اینگونه دردناک متحمل شده اند،
نه پاییزم زیباست، نه مادرانگیم می چسبد، نه دیگر منتظر ِ روزهایِ در راهم ، اغراق نمی کنم ، پسرک که به استقبالم آمد نرمی پوستش اشک را دوباره مهمان چشم هایم کرد
پ ن : می دانم موقتی است، می دانم با یکی دوبارا کمکِ ناقابل به موسسه های خیریه و آدم هایی که می شناسم، وجدان دردم التیام می یابد،می دانم زندگی در جریان است و چند روزی که بگذرد تصاویر کم رنگ و بعدترش محو می شوند، می دانم آدمی پر از فراموشی است، اما الان این حس را دارم که سهمی از زندگی آن بچه ها را من!!!! با زیاده خواهی ها و افزون طلبیم ، مالِ خود کرده ام، آن بچه ها و امثالِ آن بچه