برایِ آقايِ خوب
قِسمتم با هِمَتت هم پا شود و منِ گريزان از پايتخت را كِشان كِشان بكشاند به همان خانهيِ استيجاري تك خوابهيِ طبقهيِ اوّلِ يكي از كوچه پسكوچههايِ غربِ تهران كه من در انتخابش هيچ سهمي نداشته باشم و همهيِ مسئوليتش را واگذار كرده باشم به سليقهيِ امتحان نشدهات،
همه را از پايتخت نشين شدنم شگفت زده كنم و در جواب "چي شد پس؟" هايِ طعم دارشان، لبخند هاي الكي و از سَرواكني بزنم
كارهايِ انتقالم آنقدر بيدردسر و روان و بي دخالتم در كمترين زمان ممكن به انجام برسد كه نفهمم ورود به كلان شهر دوديِ تهران تا چه حد ميتواند برايِ كارمندان دولت حتّي در همانروزها هم سخت و نا ممكن باشد
خانهبازيمان با ماهِ مبارك و كلي مهمان و من كموارد شروع شود و من به رسمِ همهيِ سالهايِ ميهمانِ مامان بودن،سحرها با برنجِ تازه دَمْ سفرههايِ دو نفره پهن كنم و نگرانِ طعمِ دستپختم؛ قاشق بهدست! زُل بزنم به تغييرِ حالتهايِ صورتت و هيچ چيزِ بابِميلي از چهرهات عايدم نشود، درست مثلِ همهيِ اين ده سال همسفره بودنمان
خيلي زود خو بگيرم به اينكه پادشاه صدايت كنم و خيلي زود عادت كني بانويِ خانهات شوم، انگار كه سالهايِ درازي است هم راميشناسيم و همخانهيِ هم بودهايم
خيلي زود خنداندنم را بلد شوي و در برگرداندنِ حوصلهيِ سر رفتهام از اين وَِر و آنوَر تخصص بگيري، آنقدر بيصدا و يواشكي تبديل شوي به شخصِاوّلِ زندگيم كه خودم در چراييش، در چگونگيش بمانم،
من درس بخوانم و تو ترجمه كني و من ترجمهات را دوست نداشته باشم و تو دوباره سعي كني و من به اكراه بپذيرم و تو نرنحي....
تا ساعتِ 10 شبِ يلدا در يك جلسهيِ الكي كه هر 15 دقيقه يكبار يك ساعت به زمانِ انتهايش افزوده ميشود بنشينم و از گوشهيِ انگشتانم به خون برسم و تو 6 ساعت تمام گوشهاي در خيابان شهيد بهشتي ماشينت را پارك كني و دهها بار لالايي گوش دهي و حفظش كني برايِ دلِ من... و باز هم نرنجي
هر هفته چهارشنيهها عصر پيشنهادِ خانهيِ مامان را بدهي و زحمت مسافرت را با رويِ باز برايِ وا شدنِ دلم بپذيري و من رد كنم .... و تو نرنجي
و نرنجي و نرنجي و نرنجي يا همهيِ رنجشهايت را در دلِ گندهات پنهان كني و بغضشان را جايي كه من نيستم و نميفهمم بر گونههايت رها كني....
روز و ماه و سالهايِ با هم زندگيكردنمان را با تلاش و كوشش به عددِ 10 برساني
به نظرم مهمتر از بدْ قِلق شدنهايِ گاه و بيگاهم، اعتراضِ روزي سه بار از زندگي در تهرانم كه حضوري و پيامكي و تلفني و اين اواخر وايبري به اطلاعت ميرسد و خيلي مهمتر از قهرهايِ يك دقيقهاي و فراموشكاري هايِ تَعَمُديم ...
اوِّلش همين اصلاً عصباني نشدن توست، خدايي مگر ميشود با يكي شبانه روز زندگي كني و صدايِ بالايش را نشنوي؟ و حدش را نداني؟اصلاً نبيني با نبيني خيلي فرق ميكند هــا! فرقش را ميدانم كه اين ها را مي گويم
دوِّمش همين سكوتِ دنبالهداري است كه همهيِ اين سالها رعايتش ميكني ، مراقبش هستي و از آن مواظبت ميكني كه مبادا ترك بردارد، كه انگار راسخي كه نشكند و من خيلي وقتها ظالمانه تا حدّ ِ شكستنش پيش رفتهام
و سوِّمش اين رضايتي است كه تهِ تهِ دلت از زندگيت، از داشته هايت داري،لذتي است كه از كوچكترين اتفاقهاي زندگيت ميبري، شاديهايِ بيبهانه و دلخوشيهايِ پنهان شدهاي كه در انبوهِ روزمرگيهايت كشف ميكني و طعمشان را به من هم ميچشاني
و چهارمش در لحظه زندگي كردنت است كه تلفيقش با دلِ گندهات خيلي خيلي خوشمزه ميشود و همين ميشود كه آدم ها همينطور كه هستند خوش طعمتر به نظر ميرسند
و كسي چه مي داند
شايد جـــزئي از همين مهمها ،همين ريواسو كنگر و نخود فرنگي و كرفسي است كه ميانِ شلوغي روزها هوسشان كردم و نميدانم از كجا گشتي و يافتي و الان مرتب و منظم دل به دلِ يخي هم داده اند،
پ ن :
- امسال دوّمين سالي است كه تعدادِ مردانِ زندگي من يكي بيشتر از هميشه شده است، حتّي اگر مردانگيشان از يك جنس باشدو همگي وامدار مردانگي مولا باشند؛ لذتِ نگاه به هر كدامشان رنگي متفاوت دارد، الهي خدا سايهيِ اين پناههاي ِ هميشه را از پدر و برادر و همسر و پسر برايمان حفظ كند ....امنيت آغوششان برايمان هميشگي باشد و قادر باشيم قـــــدر باهم بودنها را خوب بدانيم
- آقايِ خوب روزت مبارك