تـــي سرِ فِدا
هفت ساله كه بودم، خانهيِ مامانِ بابا را با فاصلهيِ ۸ كيلومتري از خانهيِ مامانِ مامان "شمال" محسوب نميكردم، خانهيِ مامانِ مامان همبازي داشتم و چون تعدادمان كمتر بود نازمان را گرانتر ميخريدند و بيشتر ميكشيدند.آنجا را دوست داشتم و خيلي سخت رضايت ميدادم برويم خانهيِ مامانِبابا
هرچند خانهيِ مامانِ بابا بزرگتربود، عمههايِ مجردِ با حوصله داشت، باغ داشت،كلي مرغ و خروس داشت؛ چشمهاي وسطِ حياط با ماهيهايِ سياهِ كوچك داشت، مزرعهيِبرنج داشت و بهارها بويِ شكوفههايِ نارنجش دلت را دينت را ميبرد آنجا كه بايد،
تابستانهايش حسن بستني داشت كه دريونوليت بستني قيفي-يخي ميآورد و با داد آمدنش را خبر ميداد، بابابزرگ داشت كه هميشه پول داشت برايِ بستني خريدنِ ما، كُلي بلالهايِ شيري با آبليمو و نمك داشت كه عمو رويِ منقل مي پخت و در ازايِ برگِ درختِ خرمالو به ما ميفروخت
زمستانهايش بخاري هيزمي داشت، سيب زميني و چايِ زغالي در هوايِ پُرباران و نمناكِ شمال داشت
عصرها مراسمِ عصرانه داشت، مامانبزرگ يك ديگِ بزرگ لوبياسبزِِهاي تُرد و نوبرانهاش را با قلافهايشان و گوجه سبز و گوجهيِ قرمز ميپخت و چايِ دستساز خودش را دم ميكرد و در حياط دورِ هم جمعمان ميكرد
چايي را با آبليمو مي خورديم كه عطشِ تابستانمان را بشكند،
مامان بزرگ روزگارِ خوبي داشت روزهايي كه هفت بچهاش با همسران و بچههايشان در اطرافش بودند
يك روز همان دخترك هفت ساله دور از چشم ِ بزرگترها و به تقليد از عمهيِ كوچكتر آبليمو كه تمام شد چاييش را از سرِ باريكِ آبليموخوري به داخل هدايت كرد و محتوياتش را غلطاند تا باقيماندهيِ آبليمو را به چايي اضافه كند، آبليموخوريِ بلورِ مامان بزرگ در بهتِ دخترك با گرميِ چاي ترك خورد و دخترك با ترس خودش را در دماي ۳۸ درجه برنج پزان شمال با شرجي بالا در پيكانِ نارنجي، ۳ ساعتي حبس كرد،
ميديد دنبالش ميگردند و ميشنيد صدايش ميكنند اما دمْ نزند و جواب نداد ، گرما زده شد و تب كرد،مامان اتفاقي وقتي آمد چيزي از ماشين بر دارد به دختركِبي حالش رسيد، هيچ كس نفهميده بود آبليموخوري ترك برداشته، خودش اعتراف كرد و مامان بزرگ آنقدر مهربان و از تهِ دل " تـــي سرِ فِدا " گفت و به آغوشش كشيد كه هنوز در ذهنِ دخترك مانده است
حالا درست از روزِ مادر، مامانبزرگ حالش بد و بدتر ميشود، ديشب موهايش را تراشيدند و راهي اتاقِ عملش كردند؛ مغزش دوام نياورد بس كه نگرانِ اختلافِ پسرها و دخترهايش شد، فراموشي گرفت بس كه دخترهايش را نديد،
مامان بزرگ " تـــي سرِ فِدا " ، لطفا لطفا آرام باش.... به خاطرِ خودت به خاطر خدا آرام باش
مامان بزرگ هنوز به هوش نيامده اند.....
مامانبزرگ دخترك هايت هنوز و خيلي دوستت دارند بيواسطه يِ نسل واسطهيِ بينمان