مادرانگی همیشه منطقی نیست
می نویسم تا یادم بماند
می نویسم تا فراموش نکنم
می نویسم تا تازه مامان ها بخوانند
می نویسم تا بعدها از دل آشوبه های مادرت با خبر باشی
از دیروز حسی به من می گفت (وای بر من و این حسم ) که نکند چشمانت نبینند مادر شاید مقصر گوش های بیش از حد تیزت باشند و حس بالای لامسه ات
بسیار با خودم کلنجار رفتم
ترسیدم به بابا عادل منتقل کنم و ............
امروز صبح
چراغ قوه به یک دست و در آغوشم امیر بیدار را به حمام بردم .در را که ببندی هیچ نور دیگری نیست
چراغ ها خاموش و نور را تابوندم تو چشمت
به شدت چشماتو بستی و تمام صورتت شد تعجب
نمی دانم از چه؟؟
از حرکت مادر؟ تاریکی حمام؟ و یا نور چراغ مرا ببخش امیرم
الان مطمین شدم دلبندم
راستی موسیقی زیاد دوست داری نازنینم . در آغوشم موسیقی گوش می کنی و عمیق می خوابی من هم وبلاگت را به روز می کنم
ایشالله زنده باشی همیشه خنده باشی تو اسمون آبی مثل پرنده باشی
عزیز من گل من تولدت مبارک .
پسر گلم فردا وقت دکتر نریمان داریم چه زود 26 روزه شدی آقا