تلنگـــــــــــــر
بعضی وقت ها خيلي حرف نا گوشگير ميشوم، نسخههايِ معمولي و هميگشي در زير و رو كردن ِ احوالاتم افاقه نميكند، حرف آدمهايِ موثر زندگيم بياثر ميشوند، علامتهايِ ريز و درشتِ در حال وقوع را نميبينم يا ميبينم و با لجبازي از كنارشان ميگذرم؛ خرده فرمايشاتِ زندگي برايِ روزها و شبهايم زياد و زيادتر ميشوند و من شروع ميكنم به سخت شدن و سختگرفتن به زمين و زمان و بيشتر از همه به خودم
توقعم از دنيا به نهايتش ميرسد و سرسختيم لجش را در ميآورد، شروع به مقابله به مثل كه ميكند نبردِ نابرابرِ تن به تنمان شروع ميشود، يكي ميزنم و چندتا ميخورم، ترسِ خوردنِ يعدي آرامشم را ميبرد و برايم دلشوره ميآورد، پريشان ميشوم و يك روند تلخ را آغاز مي كنم
دبگر كودكان كار و نوجوان هايي كه در سطل هاي زباله دنبالِ روزي ميگردند و آن آقايي كه در شلوغي اتوبانِ همت با آبِ يخ فروختن نانِ خانهاش را تهيه ميكند و حتي عكسهايِ كودكان محك نميتوانند اين همه نعمتِ بيشماري را كه فعلاً صاحبشان هستم، به رويم بزنند نمي توانند خوشبختي كه صاحبش هستم را برايم بزرگ كننده و فرو كنند در چشماني كه به زور و عمد به قصدِ نديدن روي هم گذاشتهام ...
ديگر حافظ برايم "نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف" نمي خواند و تمام غزلهاي دوست داشتني شمس با موضوع دنيايِ دني از ديوانش كَم ميشوند، آن روزهايي كه "بـــــــد" ميشوم، فاني بودنِ دنيا از آموزه هايم پَر ميكشند
همانوقت هايي كه فقط بايد به گيرندههايم ذست بزنم و خودم در خلوتم خوب ميدانم هيچ خللي در فرستنده هايِ هميشگي ايجاد نشده است،
درست يكي از همان روزها بايد پدر يكي از دوستانم در جوارِ رحمتِ بي انتهايِ خدا به آرامش برسد و من هم براي تسلايش بروم بهشتِ زهرا، پسرِبزرگش بي ملاحظهيِ خودش و دنيا همهي بغضش را وِل كند روي گونههايش و خودش رويِ بابا را با خاك بپوشاند و در بدرقهيِ آخرين سفرش سنگِ تمام بگذارد، كه اين ذردِ بي درماني كه حق است، كمرش را بشكنذ و نفسِ بابا را از فضايِ خانه برايِ هميشه كم كند
تلنگـــــــــــــر بخورد به چشمت، به گوشمت، به همهي ِ حسهايت
بي اختيارت دستهايت از دو طرفِ شانههايِدنيا سُر ميخورد، ولش ميكني؛ رهايش ميكني به حالِ خودش و مرگِ حقِ بيبازگشت را در يك قدمي خودت و نزديكانت ميبيني، بيخيالش ميشوي و همه ي خيالت را يك جا مي سپاري به دانه دانه آرزوهايِ ديروزت كه امروز به بار نشسته اند و تو نه قدردانشاني نه شاكر آنكه با اين همه سخاوت آنها را به تو بخشيده، قشنگي داشتههايت رنگي رنگي ميشوند؛ جان ميگيرند، امروز و طلوعش بهترين هديه ي خدا مي شوند كه به نيتت، مخصوصِ خودِ خودِ خودت برايت سفارشي خلق كرده و چه هديهاي ارزشمندتر از همين،از همين امروز...
پ ن : سر زدن ِ به اهالي قبور هميشه خيلي برايم خوب و مفيد بوده، نميدانم قدم هايم به سويشان كه ميرود با حالشان چه مي كند اما اين تنها و آرام و بيصدا خوابيدنشان تلنگر خوبي ميشود براي آسان گرفتن زندگي و آسان زندگي كردن
پ ن: با يك دماغِ قرمز و گرمايي كه معلوم نيست چرا از حرارتش كم نميشود و رفتنش ومدام به تاخير ميافتد و گرمازدگي بدِ ناشي از آن سوار ماشين ميشوي؛ هنوز كامل ننشسته! اولين كارت ميشود " گرفتنِ شمارهِِ بابا" ،و يك سلام بابايِ بلند گفتن