همين روزهايي كه مي گذرند
و شاید يكي از خصلت هایِ يواشكي و دلنشينِ بعد از سيسالگي همين رضايتِ خوشرنگي است كه در لا بِ لايِ
حُرمِ نفسگيرِ روزهايِ داغ و ساعتهايِ طولاني كارِ بيرون از خانه و غذا پختنِ برايِ افطار و سحر و سفرهيِ مرتب نداشتن به خاطرِ حضورِ پسرك و با عجله وعدهيِ يك ساعتهيِ پارك رفتنش را محقق كردن و انتظار آرام برايِ شدن يا نشدن ِ يك جايهجايي شغلي
و از همين دست كارها موج ميزند
اين دانه دانه سبزي پاك كردن و به گفت و گويِ پدر و پسر ،با كلي فراز و فرود، گوش دادن را دوست دارم، اينكه مثلِ يك جوجهيِكوچك هر جايِ خانهيِ كوچكمان كه باشم، در كمتر از دقيقهايِ ردم را ميزند و خودش را به الي مامانش ميرساند و آويزانش ميشود را دوست دارم، من نفس كشيدن در همين روزهايِ پُر حادثه را كه هيچ نقطه يِ آزادي در هيچ جايش موجود نيست را دوست دارم ، حتي اگر خوابِ نازنينم برايِ منِ وابسته به خواب اين همه كم شده باشد، حتي اگر اسمِ سريال هاي ِ ماه رمضان را نشنيده باشم و هيج صحنهاي از هيچ كدامشان را نديده باشم ، حتي اگر يك دنيا با رمضان هايِ سالهايِ قبلم فرق كرده باشم؛
من همين روزها را همين طور كه ميگذرند دوست دارم ...