چرخ بر هم زنم ار غيرِ مرادم گردد
بابا كارمندِ بازنشستهيِ مركز كامپيوتر واحدِ تحصيلات تكميلي هستند، آن روزهايِ قبل از بازنشستگي كه افزون بر ما سه تا؛كُلي دختر و پسرِ ديگر هم داشتند و با به پايِ تك تكشان پايان نامه دفاع كردند و فارغالتحصيل شذند، يكي از پسرهايش وقتي دكترايش را گرفت و با موفقيت دفاع كرد، به جايِ شيريني يك تابلويِ شعر برايِ بابا آورد، ميخش كرديم گوشه يِ اتاقِ كامپيوتر
چرخ بر هم زنم ار غيرِ مرادم گردد من نه آنم كه زبوني كِشم از چرخ و فلك
روزهايِ نوجواني بود و كُلي سودايِ رنگي رنگي تويِ سرم بِپَر بِپَر ميكردند، عاشقِ اين شعر شده بودم و آن تابلو، هر وقت كه به آن اتاق ميرسيدم برايِخودم مي خواندمش و برنامه هايِ روزهايِ دورترم را بر اساسش مرتب ميكردم ، انگار شعر را خودم گفته بودم و نه حضرتِ حافظ و قرار بود دنيايم را بر پايهيِ همان شعر بسازم
مدّتي است در تدارك ِ كاري هستم ،يك كارِ مهم و اساسي، البته با عقلِ اين روزهايم نه مهمتر از زندگي، ديروز واسطهيِ كارم زنگ زد و گفت : فعلاً نمي شود، زمان ميخواهد برايِانجام شدنش
واسطه ام رييس سابقم بود، كُلي مقدمه گفت تا به اين "نه" موفت برسد ،حتماً نگرانِ ناراحتي احتمالي من بود، ساكت بودم و به حرف هايش گوش ميدادم؛ تمام كه شد گفتم : خير تو اتفاقيه كه مي افته؛ حتماً صلاح همينه
ديشب كه ملّي پوشانِ واليبال گُل كاشتند و دلِ همه رو شادِ شاد كردند و دسـتِ غرور و افتخار را داخلِ برزيل گرفتند و شوتش كردند تويِ خونهيِ همهيِايراني ها؛ مطمئن شدم ،شورِ جواني قَدَر و توانا مي تواند، يك مي تواندِ خيلي متفاوت... وگرنه آدم ها تا زنده اند مي توانند و قادرند آرزوهايشان را عملي كنند
انگار به مرورِ زمان ميزان تسليم شدنم؛ واگذار كردنم امورِ زندگيم بيشتر شده؛ و اين اتفاقِ دو حسّ ِ متفاوت را همزمان برايم آورده است، هم شادم از آرامشِ ناشي از آن و هم نگرانم از اينكه آرزويِ بزرگي ندارم و نداشتنش روزمرگي هايم را بيشتر است.