يك روز با مترو
-
پارك، مركزِ خريد و مترو بودنش تفاوتي ندارد، اين روزها چشمهايم خيلي بيشتر از همهچيز مامانبزرگها را ميبينند و گوشهايم از آنها ميشنوند، اصلاً نميفهمم چرا همه درموردِ مامانبزرگهايشان با من حرف ميزنند، هر چند اين برايِ من و اين روزهايم كه ميگذرند خيلي هم خوب است. از ورودي مترو با يك مامانبزرگِ صورت گرد ئ خيلي سفيد همسفر شدم تا داخلِ مترو، آهسته آهسته پشتش راه رفتم تا بودنم را نفهمد، داخلِ مترو جايي ايستادم كه در زاويهيِ ديدم باشد و عكسالعملهايش را ببينم، "بازارِ روزي" است مترو برايِ خودش و برايِ مسافرانش، يك خانم مانتويي، بسيار جـــدّي!! با يك ساكِ خيلي بزرگ لباسِ زير ميفروخت، يكي يكي بلندشان ميكرد و از مزيت هاي نسبيشان حرف ميزد، صدايِ فروشنده را داشتم و نگاهِ مامان بزرگ را، مات شد و كدر شد و متعجب؛ احتمالاً به خودش گفته ما لباس هايمان را در هزار تويِ يواشكيمان پنهان ميكرديم و با مصيبت خشكشان مي كرديم، اينها در ديدِ انظار مشغولِ خريد و فروشش هستند.
-
بازارِ خريد و فروش خيلي داغ بود، خلوتي آنْ ساعتِ مترو كمك ميكرد به كسبِدرآمدِ بيشترِ فروشندگان، خانمي آدامس مي فروخت و تاكيد داشت اينها بيشتر از آدامس بودن معجونند و از مشتريانِ ثابتش ميگفت كه شمارهي ِ همراهش را ميگيرند و از همين آدامسها سفارش ميدهند،پسربچّهاي هم واردِ واگنِ خانمها شد،اتفاقاً آدامس ميفروخت از همانها، زن ابتدا ملايم به پسرك تذكر داد ايستگاهِ بعد پياده شود، پسرك بيتوجه كارِ خودش را ادامه داد، زنِ آدامس فروش با عصبانيت تهديد كرد ايستگاهِ بعد پسرك را تحويل ِ مامورها ميدهد؛ پسرك با آرامش به فروشش ادامه داد و قبول كرد تحويل مامورها بشود
-
مركز شهر و بافتِ كهنسالش خوب است، آدمهايِ آن نواحي مهربانترند انگار، سنگفرشهايِ خيسش حسّ ِ خوبي به آدم منتقل ميكنند، پياده بابِ همايون را قدم زدن در صبحگاهِ ارديبهشت ماه ميچسبد خيلي،آرامش ميآورد، سراغِ پارك شهر بايد رفت، بهار كه باشد درختهايش خيلي خيلي حرف براي گفتن دارند.