اين حالِ منِ با توست
پسرک.......
پسرك........
پســــــــــــــــــــــرم؛
اين...
همين .....
يكي يكي اعدادي كه به اندازهي لباسهايت اضافه ميشود
نيم نيم شمارههايي كه در فواصل كم نمرهيِ كفشت را بيشتر ميكند
دانه دانه كلماتي كه بر در دايرهيِ لغاتِ محدودت با تلفظِ خاصّ خودت، افزون ميشود
سانت سانتي كه رويِ قَدَت مينشيند
ميل ميل وزني كه هِن هِن مادر را براي رسيدنِ به طبقهيِ چهارم، در ميآورد
شمارشِ مرواريدهايِ سرزده از لثههايت كه از انگشتانِ دستانم تجاوز ميكند
انگشتانِ فرو رفتهات در گواش كه بر سپيدي دفتر، چَشم چَشم ميكِشَد
همهاش ميشود بغضهايِ فرو نريختهيمادر
ميشود سيبي سرخ كه راهِنفسم را گرفته باشد ؛ ميشود لذّت پُر از دلشوره، مي شود دلهرههايِ دلچسب، ميشود بيمي كه توام با نويد است، ميشود حسّي كه اندازهاش در بيان نميگنجد؛ ميشود من و اينروزهايم وحال متفاوتي كه اسمش را نميدانم ،
ميشود دويدنِ بيامانِ زمان؛ ميشود دركِ بهتر پير شدنم؛ ميشود دقايقِ پُر از تضاد
ميشود حالِ منِ با تو ...
پ ن اوّل :بعيد ميدانم حالِ روز و روزگار و زمين و زمان اين همه خوب بماند؛ بعيد ميدانم اين عطرِ پَُر شده در فضا خيلي ميهمان ما و روزهايِ فصلِبهارمان باشد، بعيد ميدانم تعدادِ روزهايِ زيادي قبلِبيداريمان باران همهجا را شُسته باشد، حواسمان به استفاده از اين همه زيبايي خلقت باشد،حواسمان نرود پيِ روزمرگيهايِ مرسوم و تكراري... خيلي شُكر، آن هم شُكرِِ اساسي به خالقِاينهمه زيبايي بدهكاريم