مثلِ همهيِ مامانها
از همان وقتي كه مرخصيِ كوتاهمدّت و زودگذرِ در كنار پسرك ماندن تمام شد و دوباره تبديل به كارمندِ وظيفهشناسِ دولت شدم ، عادت كردم به خانه كه ميرسم يا پسرك در بغلم باشد يا يك جايي در چهارچوبِ خانه و اغلب هم خواب...
عادت كردم به بيصدا كردن گوشي قبل از ورود،به آرام و با سر انگشت به در زدن،به آهسته وارد شدن، و هوايِ پسرك را نفس كشيدن
خاله فاطمه(پرستارِ مهربانِپسرك) دلش خواست امروز ميزبانِ پسرك در خانهي خودشان باشد؛ از ديشب برنامهيِ بُردنش را اجرا كرديم، حوالي ۶صبح پسركِ بيدار حليم و سنگكِ تازه خريد و رسيد به خاله فاطمه، خيلي جدّي با من و آقايِ خوب خداحافظي كرد و در اغوشِ خاله فاطمه آرام گرفت
حالا اداره كه تمام شود، بايد بروم به خانهاي كه پسرك نيست؛ به خانهاي كه از صبح تنها بوده و نياز به تميز كردن ندارد، به خانهاي كه همهي وسيلههايش سر جايشان است، به خانهاي كه نياز به آهسته راه رفتن من ندارد،
و مامانها آدمِ عادت كردنند؛ راستش چارهاي ندارند،
و من هم عادت ميكنم به رفتنِ پسرك، به اتاقِ خاليش، به شلوارهايي كه همانجا رویِ صندليِ كنار تختش هر روز قد ميكشند و بلندتر ميشوند
عادت ميكنم به بعد از من رسيدنش؛ تنها نهار خوردنش
عادت ميكنم به مستقل شدنش،اعمالِ سليقههايش..
درست همانطور كه مامان و مامانبزرگ عادت كردند
درست مثلِ همهي ِ مامانها
همهيِ اينها جمع كه ميشود، در كنارِ هم كه قرار ميگيرند ميشوند زندگي
و زندگي ميگذرد به همين عادت كردنهايش