فـ قـ ر بـ ا تـ و قـ د م نـ زدن اسـ ت
لطفاً بدونِ هيچ حركتِ جديدي به همينگونه نشستنت ادامه بده.بگذار دست چپت تكيهگاه كجي سرت بماند و نگاهت، كج كج برسد به اين همه اشتياق و هراسِ همزمانِ نگاهم. هيچ حركتي نكن و اجازه بده زُل بزنم به تماميتِ خودم كه در وجود تو متبلور شد و با تو به اوجِ دلخواهم رسيد و يك جايي حوالي دلم ماندگار شد. درست همان جايي كه ساكتترين و صادقترين نقطهيِ وجودم است.
از ديدن خودم در آيينهي ِ صافِ چشمانت هميشه ميترسم ....
اين همه ستيزِ پنهانِ نگاهت از كجا ميآيد؟
من كه خودم بارها دادِ انصافم را بيداد كردم و كوبيدم بر فرقِ آسماني كه هر روز پايين و پايينتر ميآيد؟
من كه مدام به تو و خودم گفتم كوتاهترين ديوارِ دنيايِ من؛ شانههايِ متصلِ به قامتِ توست كه هميشه همهي نداشتههايم را از آنها غيرِمنصفانه طلبكارم...
من كه نجوايِ آهسته ام را فرياد كردم و شنيدي كه بيشتر از همهيِ دنيا به اينِ سكوتِ از سرِ صبرت بدهكارم .....
درست راسِ ساعتهايِ تنهاييم، روزهايِ رفته را كه مرور مي كنم ، لحظه به لحظهيِ كج خلقيهايم را رويِ نمودار ميبرم و به ناشكريهايِ تكراريم لعنت ميفرستم ....
به مدام اشتباهِ مشابه داشتن...
به غلطهايِ تكراري ِ اضافي..
هوم م م م م م ......درست است ....
من قدم زدن در تويِ هميشه همراه را كم دارم كه فقيرم ؛
اينهمه طلبكارو زياده خواهِ مهربانيت كه ميشوم ، فقيرم؛
فراموشيم كه اوج ميگيرد... از ياد كه مي برم اندازهيِ لطفِ بي اندازه ات را، فقير ميشوم
فقر با تو و اين همه لطفِ دايمت مدارا نكردن است....
فقر لحظهها را به تاراج دادن است، زندگي را زندگي نكردن است،در خدمتِ ابزار بودن است
فقر مهرباني را خرج نكردن است، لبخند نزدن است؛ با بهار همآغوشي نكردن است، به كوه فكر نكردن است
رفت و آمد فصل ها را نديدن است ...
منتظرِ بهار نشدن است...
ارديبهشت را عاشقي نكردن است...
فقر تلمبارِ همه چيزهايِ ناب و قشنگ برايِ مباداهايِ نيامده است،
فقر عشق را از بيم نگاهِ آدمها، در پستويِ خانه پنهان كردن است....
به بهانه يِ زنـ گِِ خـ و بِ انشاء